خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

پنجشنبه، 16 خرداد 87

سلام. حال و احوال چطوره؟ باز تنبلي كردم و دلم حسابي براي اينجا تنگ شد...
ما از مسافرت برگشتيم. تقريبا يك ماه ميشه! ولي طبق معمول كامپيوترم خراب بود و نشد كه بنويسم. تقريبا يه سفر ايرانگردي بود. دارم سفرنامه رو كامل مي كنم تابذارم اينجا. با يه عالمه عكس. اگه دوست داشتين منتظر بمونين!
***
هميشه با خودم فكر مي كردم كه دامادهايي كه برادر زن دارن چه جوري زندگي مي كنن؟ حالا خواهر زن رو ميشه يه جوري باهاش كنار اومد ولي برادر زن رو چيكار بايد كرد؟ با اين تفكرات سر كردم تا خودم داماد شدم بالاخره! غافل از اينكه سه تا خواهر زن دارم و شش تا برادر زن! يه لحظه چشم هاتون رو ببندين و تصور كنين، شش تا برادر زن...! ولي نمي دونم چه آبي دست كي داده بودم و خدا به چه چيزي رحم كرد كه هزار ماشالاه وارد خانواده اي شدم كه همه شون برام شدن عين خواهر و برادر. واقعا بايد روزي صد هزار بار خدا رو شكر كنم، به خاطر اين خانوم و خانواده اش...
(اين رو به حساب پاچه خاري نذارين، هر بار كه مي رم شيراز بيشتر به اين قضيه پي مي برم كه كيميا خانوم چه خانواده خوبي داره)
***
دوباره بيست خرداد تولدم رسيد! لطفا تبريك يادتون نره!
***
تبريك بسيار زياد براي برد غرور آفرين و تاريخي تيم هميشه قهرمان، پرسپوليس سرور. حيف كه قدر افشين قطبي رو ندونستن ولي خوب شد كه رفت و نموند تا با سنگ اندازي ها و اذيت كردنها و باند بازي هاي ايراني، اين خاطره خوبي كه ازش تو دل ايراني ها موند رو خراب كنه. ايشالا هرجا باشه موفق باشه.
الان بازي پيام (مشهد) داره انجام ميشه واميدوارم كه اين تيم هم به ليگ برتر راه پيدا كنه.
برعكس تيم ملي مون كه به يمن حضور «سريش گونه» جناب دايي -كه ايشالا هرچه زودتر شرش از سر فوتبال ايران كم بشه- كه داره مثل چي گند بالا مياره.
***
و تبريك به مناسبت آغاز مجلس جديد. واقعا انتخابات آزادي برگزار شد و تمام نيروهايي كه بايد وارد مجلس مي شدن، شدن. مثلا نيروهاي مجلس عوض شدن و مثلا كساني عضو هيت رييسه مجلس شدن كه با دولت رودواسي ندارن و مثلا قراره بر كارهاي دولت نظارت كنن. خدا اين مثال ها رو به خير بگذرونه...!
***
وقتي خوندم كه ماهنامه گل آقا و بچه ها... گل آقا تعطيل شدن، خيلي دلم گرفت. ياد روزي افتادم كه خود گل آقا (كيومرث صابري) فوت كرده بود. دلم براشون تنگ شد. ياد بچگي هام افتادم كه طنز رو با گل آقا شناختم... ولي وقتي ديدم كه دو هفته نامه گل آقا دوباره چاپ ميشه، هرچند كم و محقر، ولي بازم دلم خوش شد. براي كمك به موسسه گل آقا هم كه شده لطفا اين مجله رو تهيه كنيد و به بقيه هم بگيد تا بخرن و بخونن. ضرر نمي كنين.
***
بابام يه مريضي مزمن داره كه هر چند وقت يك بار مياد سراغش و بايد عمل بشه، (اين ربطي به نوشته ام نداره، فقط گفتم تا براش دعا كنين). يه روز كه باهاش رفته بودم مطب دكتر، تو اتاق ويزيت نشسته بوديم و دكتر و مريض قبل از ما تو اتاق عمل هاي سرپايي كه با يه ديوار از اتاق ويزيت جدا ميشد، داشتن حرف مي زدن. ما هم ناخودآگاه و اتفاقي داشتيم اين مكالمه رو مي شنيديم. اين مكالمه بين خانم مريض و آقاي دكتره:
آقاي دكتر: خوب خانوم، راضي هستين؟
خانم مريض: دستتون درد نكنه آقا دكتر، خودم كه خيلي راضي ام ولي شوهرم خوشش نيومده...
آقاي دكتر: چرا دخترم؟ از نتيجه كار ناراحته؟
خانم مريض: بله آقاي دكتر. ميگه همونجور اول بهتر بود
آقاي دكتر: خوب پس چرا اجازه داد كه عمل كني؟
خانم مريض: ميگه اونجور كه دلم مي خواسته از كار درنيومده...
آقاي دكتر: خوب معلومه. عمل هميشه اين ريسك رو هم داره. حالا مگه چه جوري مي خواسته كه نشده؟
خانم مريض: شوهرم مي خواست سرشون تيزتر بشه، و بيان بالاتر. ميگه الان سرشون پايينه شل شدن، نوك تيز دوست داره...
آقاي دكتر: خوب حالا بهشون عادت مي كنه!
خانم مريض: منم همين رو مي گم ولي ميگه تا عادت كنم طول مي كشه. مي خواست باريك باشن، وسطشون هم خوب بياد بالا و نوكشون هم تيز باشه...
...
حالا هي من دارم جلوي خنده ام رو مي گيرم، هي بابام خودش رو مي زنه به اون راه و مثلا وانمود مي كنه كه نمي شنوه! من كه از خجالت سرخ شده بودم و بابام هم حسابي خيس عرق شده بود! ديگه كار داشت كم كم به جاهاي باريك مي كشيد كه خانوم مريض و آقاي دكتر اومدن تو اتاق ويزيت تا نسخه بنويسن.
يك دفعه من و بابام چشممون افتاد به خانوم مريض كه داشت خودش رو مرتب مي كرد. چشم تون روز بد نبينه، همزمان من و بابام يه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده! چون خانوم مريض پيش آقاي دكتر «ابروهاش» رو عمل كرده بود!
جدي مي گم. پوست شقيقه ها و پيشوني اش رو كشيده بود بالا تا ابروهاش به قول معروف «جني» بشه!
***
از بچگي عاشق پنجشنبه ها بودم چون فرداش جمعه بود. تعطيل بودم. مي تونستم بيشتر بخوابم (كه هيچ وقت نمي شد!)، صبحانه تخم مرغ آب پز داشتيم با چاي و نبات. (فكر مي كنم عادت چاي و نبات خوردن ما تنها چيزيه كه از ريشه يزدي بودن مون برامون باقي مونده). ناهار معمولا چلو كباب داشتيم و تنها روزي بود كه مي تونستيم نوشابه بخوريم و ظهرها لازم نبود بخوابم و مي تونستم برنامه كودك ببينم. صبح جمعه كه مي شد بابام صداي راديو رو بلند مي كرد و «صبح جمعه با شما» ما رو از خواب مي پروند. ولي از رو نمي رفتم و از تو رختخواب تكون نمي خوردم تا بابام بياد بيدارم كنه. مي اومد مشت و مالم مي داد و يك كم نازم رو مي كشد تا بالاخره از جام بلند شم. يادش بخير... هنوز هم صبح هاي جمعه دلم هواي مشت و مال هاي بابام رو مي كنه... چه خوب بود كودكي، كاش عقلم مي رسيد و قدرش رو مي دونستم...
***
شهرداري بالاخره بودجه اش كامل شد و تونست جايي كه بابام مغازه داشت رو بخره. و بابام بعد از سي سال كاسبي مجبور شد كه بازنشسته بشه. خيلي جو بدي تو خونه مون بود. همه ناراحت بوديم كه بابام يك دفعه بيكار شده. دلمون گرفته بود. ولي چاره اي نيست، «عدو شود سبب خير، اگر خدا خواهد...»
فعلا كه تو خونه همه چيز امن و امان شده و پدر و مادر گرامي با هم مشكلي ندارن، تا ببينيم بعدا چي ميشه!
***
پي نوشت: الان پيام مساوي كرد. خدا كنه كه تو ديدار برگشت ببره و بره ليگ برتر. حيف از سلطان كه نتونست با استيل آذين بره بالا. ايشالا سال بعد.
***
چند تا لينك جمع و جور كردم، علي الحساب باشه خدمتتون:
* اخبار بيست و سي از ديد آقاي ابطحي
* تبرك گرفتن!
* ساخت شهر تمدن ها در مشهد
* حضور آقاي خاتمي در نمايشگاه كتاب تهران
* و ادامه لينك بالا
* بوسيدن و بغل كردن معلم كم بود، اين هم يه نمونه ديگه اش!
* و گزارش مصور از عروسي پسر احمدي نژاد
***
امسال عيدي كيميا خانوم بهم يه مجموعه اشعار حميد مصدق داد. خيلي از شعرهاش خوشم مياد. اين هم يه هديه به شما از طرف ما:
كاوه ي آهنگر مي گويد
با نگاهي گويا
با لباني خاموش:
«قصر ضحاك هنوز آباد است
تو به ويراني اين كاخ بكوش»
***
اين هم حسن ختام اكسير، مثل هميشه، يه حديث قدسي. ايشالا دفعه ديگه كامل در مورد احاديث قدسي توضيح مي دم. (براي اون دوستي كه ازم پرسيده بود)
خداوند مي فرمايد:
«خوش خلقي، گناه را آب مي كند، همان سان كه خورشيد يخ را آب مي كند، و بد خلقي كردار را تباه مي كند، همان گونه كه سركه عسل را تباه مي كند.»
***
التماس دعاي مخصوص. خوش باشين. ايشالا اگه كامپيوترم سالم بود زود برمي گردم!