بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

چند خاطره از زور گیری،‌ تجاوز و اعدام

اولین و آخرین خاطره ای که از اعدام دارم، اولین روزی بود که رفتم شهر دانشگاهم، برای ثبت نام. یعنی سال 76 که 18 ساله بودم. اوج درگیریهای شرق کشور بود که تمام ارتش و سپاه رفته بودن مرزهای شرقی برای انهدام اشرار. همون زمان که قاچاقچی‌ها میریختن تو روستاهای مرزی و مردم رو گروگان میگرفتن و میکشتن و میبردن افغانستان. ثبت نام که تموم شد، از دانشگاه اومدیم بیرون، دیدیم صدای بلندگو میاد و شعارهای حماسی و تکبیر پخش میکنه. صبر کردیم ببینیم چیه. چندین لندکروز سپاه و نیروی انتظامی بود که جنازه اشرار رو روی کاپوتشون گذاشته بودن و داشتن جنازه ها رو توی شهر می‌گردوندن. چشمم افتاد به ماشینها. یکی از جنازه‌ها طناب دار به گردنش بود که طناب رو به جای اینکه باز کنن، قطع کرده بودن. شلوارش هم خیس بود و معلوم بود  لحظه آخر خودشو خیس کرده. یکی از جنازه‌ها سر و نصف گردن نداشت، میگفتن با آرچی‌جی زدنش. دیگه نگاه نکردم.
***
دو سال پیش کارگاهمون رو دزد زد. از گونیا و انبر جوش و کابل گرفته تا آچار و دستگاه جوش و مته، همه رو برد. رفتیم پلیس آوردیم، گفت کاری نمیشه کرد، اگه به کسی شک دارین بگین بگیریمش اینقدر میزنیمش تا اعتراف کنه. گفتیم ممنون، باعث زحمت شدیم، تشریف ببرین، نخواستیم. دو- سه ماه بعد یه دختره زنگ زد و گفت دزد کارگاهتون رو میشناسم. گفتم شماره منو از کجا گیر آوردی؟ گفت روی سررسیدهاتون که تو کارگاه‌تون بوده و دزدین، نوشته بودین! گفتم حالا دزد کیه؟ گفت به شرطی میگم که اسم منو نیارین و پلیس ببرین بگیرنش و بندازنش زندون. گفتم حتما همین کارو میکنیم. گفت شوهرم و برادرشه. گفتم حالا چرا لوشون دادی؟ گفت شوهرم معتاده و اذیتم میکنه،‌ میخوام بندازمش زندون. پلیس بردیم و نصف وسایل رو تو خونه‌اش پیدا کردیم، نصفی رو هم فروخته بود. مرده و داداشش رو انداختن تو زندون. از ماه بعد روزی سه بار دختره زنگ میزد با گریه که بیاین رضایت بدین شوهرم آزاد بشه، خدا خیرتون بده، بچه ام اذیتم میکنه بی باباش. رفتیم رضایت دادیم و دزدها آزاد شدن و ما هم به وسایلمون نرسیدیم.
***
پارسال برادر عیال با دوستش گوشی موبایل خریده بوده و شب داشتن برمیگشتن خونه که دو تا معتاد با چاقو جلوشون رو گرفتن. یکی شون چاقو رو گذاشته روی گلوی برادر عیال که هرچی دارین بدین، برادر عیال خواسته از خودش دفاع کنه، چاقو تاندوم انگشتش رو برید. دزدها هم پول و گوشی‌هاشون رو برداشتن و بردن. اینا رفتن شکایت، فرداش دزدها رو گرفتن و انداختن زندون، چون پاتوقشون و کار هر شب‌شون همونجا بوده. فرداش خانواده دزدها رفتن دم خونه عیال که بیاین رضایت بدین وگرنه روز خوش براتون نمی‌ذاریم. اینا فردا رفتن رضایت دادن. حتا سه میلیون تومن پول جراحی دست برادر عیال و خرج فیزیوتراپیش رو هم که دادگاه برای دزدها بریده بود، نتونستن بگیرن.
***
دو سال پیش همسایه یکی از اقوام، یه دختر و پسر نامزد کرده بودن. شب داشتن از طرقبه برمیگشتن، یه عده جلوشون رو میگیرن و با ماشین می‌برنشون. جلوی پسره به دختره تجاوز میکنن و پسره رو کاردی میکنن و کنار جاده ول میکنن. دختره روانی شد تو خونه باباش، پسره دق کرد.
***
دوستم ظهر داشته تو کوچه‌های سجاد میرفته خونشون، با چاقو جلوش رو میگیرن که ساعتت رو بده. ساعتش رو میده، کیف پولش رو هم اضافه میده که دوباره ازش نخوان.
***
یکی از خانومهای فامیل کنار خیابون ایستاده بوده، موتوری کیفش رو میزنه، بندش به دست خانومه گیر میکنه و می‌افته زمین و سرش میخوره به جدل و چند متری روی زمین کشیده میشه. تعریف میکرد دو تا پسر موتورسوار داشتن میخندیدن و می‌کشیدنش روی زمین.
***
پسره شب جمعه کنار وکیل آباد شلوارش رو کشیده بود پایین و داشت با خنده درست وسط خیابون ادرار میکرد. میگفتن اکس زده.
***
شوهر کارگرمون معتاده، زنه هر روز میره خونه مردم برای نظافت. روزی بیست هزار تومن خرج مواد مرده است که به زور از زنش میگیره. هر شب بچه‌هاش رو با زنجیر میزنه تا ساکت بشن و نشئگی از سرش نپره. زنجیره پاره شده، گفته از فردا با کابل برق میزنم که دیگه پاره نشه.
***
یه ضرب المثل میگه: شکم گرسنه دین و ایمون نداره. میگن: اعتیاد،‌ جرم نیست، بیماریه.
***
قمه که بگیری دستت، یعنی یه نقشه‌ای تو ذهنته که برای اجراش به اون قمه احتیاج داری. تو دادگاه گفته «مادرم همه چیز برام تهیه می‌کرد... گول رفیق خوردم... تو رو خدا منو اعدام نکنین»
***
بعضی کارگرهای سرگذر رو می بینم که وقتی ظهر میشه و اون روز کار گیرشون نیومده، کنار خیابون نماز میخونن و بازم تا غروب صبر میکنن...

بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

هیچ‌وقت گول نام نویسنده کتاب رو نخورین!



دوست کتابفروشم چند تا کتاب گذاشت روی پیشخون، دیدم بینشون از ریچارد براتیگان هم هست. خوشحال برش داشتم و به عادت همیشه پشتش رو خوندم. خوشم اومد. اومدم خونه و شروع کردم به خوندن...

ترجمه‌اش فاجعه بود! چند نمونه رو ببینین:
***
بعد از یک بطری ویسکی و کلی گپ زدن درباره‌ی زن‌ها، کامرون تفنگ را از سرباز خریده بود که حالا از این که داشت به وطنش، آمریکا، می‌رفت و مجبور نبود دیگر از آن تفنگ استفاده کند خوشحال بود. (صفحه 26)
{منظورش از اینهمه کلمه‌های پشت سر هم، سربازه است که داره میره خونه!}
***
ناگهان درشکه روی پشته‌ای ایستاد که علفزار در انحنای دامنه‌اش به پایین امتداد داشت. فوجی از لاشخورهای عهد عتیقی چرخ می‌زدند، فرود می‌آمدند و دوباره در علفزار به هوا بلند می‌شدند. آنها مثل فرشته‌های مجسمی بودند که به ستایش معبد بسیار گسترده‌ی تعداد زیادی جسم کوچک سفید که پیش از این جان داشتند فراخوانده شده بودند. (صفحه 36)
{بدون شرح!}
***
اسبی داشت که پشتش به قدری خمیده بود که شبیه هلال ماه اکتبر به‌نظر می‌رسید. اسمش را گذاشته بود کایرو. به مردم می‌گفت، «این یک اسب مصری است.» (صفحه 41)
{یعنی مترجم نمی‌دونسته که کایرو همون قاهره است، تا خواننده گیج نشه؟!}
***
... این اسب وقتی به دنیا آمده بود، پای راست عقبش را نداشت،... (صفحه 41)
{پای عقب؟ مگه پای جلو هم داریم؟ پای جلو که میشه دست! اون «را» چی میگه اون وسط؟!}
***
بقیه رو بیخیال شدم! به این نتیجه رسیدم که آدم نباید گول نام نویسنده رو بخوره! بدترین کتابهای بدترین نویسنده ها، با یک مترجم خوب، تبدیل به شاهکار میشن!

هیولای هاوکلاین
یک وسترن گوتیک
نوشته: ریچارد براتیگان
ترجمه: سارا خلیل جهرمی (متولد 1363)
انتشارات افراز 1389