اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

ريزه ميزه- 4

سلام.
چند روز پيش به دعوت يكي از همكارامون، براي عروسي داداشش رفتيم يكي از شهرستان هاي خراسان. بگذريم كه به چه مصيبتي رسيديم، چون تو جاده كاميون زده بود به كدخداي يك روستا و خرش، روستايي ها جاده رو بسته بودن و هر ماشيني كه رد مي شد رو مي زدن داغون مي كردن! آخرهاي شب رسيديم و ديديم كه به خاطر ما شام مهمون ها رو ندادن. حالا ما چهار نفر بوديم و مهمون ها دو هزار و پانصد نفر! جدي مي گم ها. بلافاصله نشستيم سر سفره و جاتون خالي يه چلو گوشت معركه زديم. سفره ها رو كه جمع كردن، ديديم ساعت داره دوازده ميشه و ما هنوز نماز نخونديم. تا اينجاش مشكلي نبود، ولي مساله اصلي اين بود كه ما شيعه بوديم و كل اون دو هزار و خورده اي نفر، سني! حالا فكرش رو بكن كه بايد جلوي اونا وضو مي گرفتيم و نماز مي خونديم! دست باز و با مهر! مهر كه پيدا نشد، هركي يه دستمالي، كاغذي چيزي پيدا كرديم و رفتيم كه دست باز نماز بخونيم. شايد ترسناك ترين نمازي كه تا حالا خونده بودم، اونجا بود! ولي به خير گذشت، تازه بعد از نماز هم همه بهمون التماس دعا گفتن و آرزوي فبولي طاعات كردن! شيعه و سني هم شيعه و سني هاي قديم. نه براي ما غيرتي مونده و نه براي بعضي از سني ها...!
***
يه خودكار پاركر اصل و قديمي از مادرم كش رفته بودم، ديدم جوهرش خشك شده، رفتم براش مغز خريدم، 2400 تومان! از كش رفتنم پشيمون شدم!
***
يه چيزي كه چند وقته برام سوال شده اينه كه تو سريال لاست، مخصوصا اون قسمت هاي اول، وقتي يه عده مي افتن تو يه جزيره بدون هيچ امكاناتي، چطور هميشه سر و صورت و حتا (گلاب به روتون) زير بغل هاشون، صاف و پاكه؟ ولي تو سريال يوزارسيف، با اينكه همه ي مردم در يكي از متمدن ترين كشورها زندگي مي كنن، ولي حالت به هم مي خوره وقتي مردها لباس بدون آستين تنشون مي كنن و دست هاشون رو مي برن بالا وزير بغل هاشون ديده ميشه! يعني به فكر آقاي سلحشور نرسيده كه يه فكري براي ازاله ي موهاي زائد آقايون بكنه!؟
***
اصلا مي خوام سر به تن فوتبال نباشه. اون از تيم ملي، اون از تيم هاي باشگاهي، اون از پرسپوليس، ابومسلم، پيام، اه اه اه... تو رو خدا بيخيال فوتبال بشين، بچسبين به همون كشتي كه به قول خودتون ورزش اصيل ايرانيه. ما رو چي به فوتبال؟ شديم مضحكه عالم و آدم با اين تيم هامون. بي غيرت ها ميلياردي پول مي گيرن، دوزار بازي نمي كنن...
***
حسن فتحي گند زد با اين آخري كه براي سريال «اشكها و لبخندها» درست كرد. قسمت هاي اول فكر مي كردم كه با يك سريال پر و پيمان و قرص و محكم طرفيم ولي قسمت هاي آخرش حسابي تو زرد از كار دراومد. حيف اون بازيگرها و اون ديالوگها.
***
يك بازي پازل خيلي جالب كه كم كم سخت ميشه. به نوعي اعتيادآور هم هست! تجربه اش كنيد.
***
زماني كه پدر بزرگم (خدا رحمتش كنه) جوون بوده، يه دوره ي قرآني رو با چند نفر ديگه راه مي اندازن، الان هم هنوز پابرجاست و بابام يكي از گردانندگانشه. از وقتي كه بچه بودم و هر هفته مي رفتم به اين دوره، يه عده مردهايي كه اون زمان جوان بودن مي اومدن و قرآن مي خوندن. تا حالا كه همه شون پير شدن. ولي چيزي كه جالبه اينه كه هنوز كه هنوزه، بعد از اينهمه سال، اينا نمي تونن يه خط قرآن رو بدون غلط بخونن! يعني هربار كه مي رم تو اين جلسه، خسته مي شم از بس استاد جلسه از اينا ايراد مي گيره و اينا نمي تونن درست و بي غلط بخونن! خيلي اين قضيه برام جالبه!
***
گاهي دلم براي اون خش و فش هاي مودم دايال آپ تنگ ميشه... دوراني داشتيم ها!
***
جمعه پيش با علي و ياسر و عيالات رفتيم بيرون. جاتون خالي. يه ييلاقي نزديكه مشهد هست به اسم ازغد كه خود روستايي هاش بهش مي گن «زغي». خانواده ياسر اونجا باغ داشتن. يعني يه باغ بدون حصار بود. خيلي خوش گذشت. فوق العاده بود. طبيعت و آرامش و آب و هوا و همه چيزش يك طرف، اينكه اونجا يه چشمه آب بود و يه كلبه كه توش «توالت» بود، يه طرف! به نظر من اون توالتش به صد تا ويلا و هتل و... مي ارزيد! اين يك نما از روستا، كم كم بقيه اش رو هم مي ذارم اينجا.
اولين باري كه چند سال پيش علي و ياسر و بقيه بچه هاي وبلاگي رو ديدم، اصلا فكر نمي كردم كه اين دوستي اينقدر دوام داشته باشه و بچه هاي وبلاگي مشهد، بشن جزو بهترين دوستهام و رفت و آمد خانوادگي با هم داشته باشيم... يادش به خير

***
يه وبلاگ هست كه بدون استثنا تمام پست هاش رو خوندم. از وقتي ديدمش، حتا آرشيوش رو هم خوندم. گيس طلا. خيلي قشنگ مي نويسه. از دست ندينش.
***
اينم كه ديگه شرح نمي خواد: پروژه توزيع آب سد دوستي، موسوم به قمر بني هاشم (ع)!
خدا خيرشون بده كه مي خوان مثل اون حضرت آب رو به ما مشهدي ها برسونن تا خداي نكرده از تشنگي شهيد نشيم! ولي اين وسط كي شمر و يزيده و نكنه سرانجام طرحع نعوذبالله، مثل سرانجام قمر بني هاشم بشه!؟

***
خوش باشين و التماس دعا

۳ نظر:

نوشا گفت...

در مورد لاست منم به همین فکر کردم و به یه مشکل بشری دیگه که نمیشه اینجا گفت در گوش خانومت میگم اون بهت بگه
دوستای وبلاگی و اینرنتی رو آدم یه جور خاصی دوست داره و وقتی تو دنیای واقعی باهاشون رابطه داری جالبناکه خیلی وقته قراره موضوع یکی از پست هام باشه
در ضمن اون آرم اکسیرو خواهشا بذار گوشه عکس وسط که میذاری زیبایی عکسو تحت الشعاع قرار میده
وااا چقدر حرف زدم دیگه خجالت کشیدم بقیه شو بگم :دی

پیوند گفت...

سلام.پارسال منم که رفته بودم کردستان دقیقا همین حس رو داشتم.می ترسیدم اصلا شب تو هتل بیان بزننمون. ولی خیلی آدمای خوبی هستن.
من از همون قسمت اول اشک ها و لبخند ها همش حسرت پارسال رو می خوردم که ساعت شنی رو نشون می داد.
امیدوارم حال مادرتون بهتر باشه.

صبا گفت...

سلام
بالاخره یکی پیدا شد و سیب سبز اون بالا رو گاز زد! آخیییییییییییش.