آبان ۰۶، ۱۳۹۲

نزدیکتر از رگ گردن

من خیلی به مرگ فکر می‌کنم. همیشه مرگ رو نزدیک خودم (و متاسفانه نزدیک اطرافیانم) می‌بینم. طوری که گاهی اعصابم رو به هم میریزه ولی آمادگیش رو دارم. همیشه وقتی به مردنم فکر می‌کردم، سکته یا سرطان رو عامل مرگم می‌دیدیم. چون این دو؛ ارث فامیلی ماست! تا اینکه چند روز پیش جور دیگه‌ای با مرگ روبرو شدم... داشتم از وسط خیابان رد می‌شدم، که ماشینی سبقت گرفت و من رو ندید و مستقیم به طرفم اومد. شاید کل قضیه یک یا دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی در همون لحظه‌هایی که ماشین با سرعت به طرفم می‌اومد، به طرز خیلی عجیبی هزاران فکر تو مغزم اومد که: الان می‌میرم، بعد از مرگم خانواده‌ام چقدر غصه می‌خورن، همسرم تنها میشه، دین مردمی که به دوشمه رو چیکار کنم، کارهای شرکت چی میشه؟ اگر نمردم و به کما رفتم چی؟ حتا در همون یکی- دو ثانیه به این فکر کردم که شاید بتونم کیفم رو محافظ سرم کنم و خودم رو بندازم روی کاپوت تا دستکم به جای مردن و کما، جاییم بشکنه! خیلی عجیبه... با تمام وجود مرگ رو درک کردم و فهمیدم وقتی میگن مرگ از راه میرسه تمام زندگیت جلوی چشمات میاد، یعنی چی. یک بار تو بچگی تصادف کرده بودم ولی تنها چیزی که یادم میاد موتوری بود که با سرعت به طرفم اومد و پرتابم کرد به هوا و دیگه چیزی نفهمیدم، ولی این بار با اینکه در لحظه آخر و میلیمتری از جلوی ماشین رد شدم، خیلی ترسناک بود... ولی برام لازم بود.

هیچ نظری موجود نیست: