بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

تغيير نام شركت مخابرات ايران



***
همين جوري!

دی ۲۶، ۱۳۸۷

!صلح، تنها راه نجات فلسطين؛ يا: غزه ما هستيم

پس نوشت!
الان اومدم يه سري به اينجا بزنم، ديدم اي داد بيداد، يه پست براي دل خودم و چهار تا و نصفي خواننده اي كه سالي يك بار ميان اينجا نوشته بودم، آنچنان بهم حمله كردن كه انگار كفر گفتم! پشت دستم رو داغ كرده بودم كه از وقتي متاهل شدم، سياست رو طلاق بدم! ولي باز هم طاقت نياوردم و... لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود...
از ابتداي همين پست رسما اعلام مي كنم (دوستان بسيجي، اطلاعاتي، انتظامي، نظامي، قضايي، لباس شخصي، لباس رسمي و... و كليه برادران و خواهراني كه توان اين رو دارن تا نسل اكسير رو براي هميشه از روي زمين و زمان بردارن) تمام حرفهاي زير رو پس گرفته و قويا اعلام مي كنم كه حماس كه هيچي، فتح و مقاومت و حزب الله و هر گروه ديگه اي كه علاقه داره با اسرائيل مبارزه كنه، مبارزه كنه! اونقدر مبارزه كنه كه يا پيروز بشه يا ... (نه، ايشالا پيروز بشه)
اصلا به من چه، مردم دوست دارن كه بجنگن تا تمام اهالي كشورشون رو از بين ببرن، من ته پيازم يا سر پياز كه توي اين جنگ نابرابر نگران بچه هاي بي دفاع فلسطينم؟ من هم بايد مثل اونهايي كه اين زير كامنت گذاشتن يا تو بالاترين لينك دادن و چيزي نوشتن بشينم و تكه تكه شدن فلسطيني هاي بيچاره رو ببينم و بگم به به، چقدر خوبه كه دارن مبارزه مي كنن و هم ميهن هاشون هم دارن تكه و پاره مي شن. و صبح بلند شم برم سر كار و شب برگردم تو رختخواب گرم و نرم بخوابم و از پاي تلويزيون جنگجويان رو تشويق كنم و هركس حرف از صلح زد رو به باد لعن و نفرين و فحش و تهديد بگيرم!
به من چه كه دخالت كردم. اصلا بيخود عقايد خودم رو توي وبلاگ شخصي خودم نوشتم! فقط متاسفنه طبق يه قانون كه براي خودم دارم، هيچ چيز رو از تو اكسير پاك نمي كنم، فقط روش رو خط زدم تا باعث كدورت بقيه نشه. براي اينكه اين بحث هم طولاني نشه، جواب كامنت ها رو نمي دم و هركي خواست صحبت كنيم، ميل بزنه لطفا. فقط با عرض معذرت چند تا از كامنت هايي كه نويسنده هاش ذكر و يادي از جد و آباد و نسل خودشون كرده بودن رو پاك مي كنم تا خاطر بقيه مكدر نشه. لازم نمي دونم كه درمورد اعتقادات مذهبي و افكار خودم هم چيزي بگم، فكر نكنم به كسي ربطي داشته باشه، چيزي كه بين من و خداي خودم ميگذره.
اين عكس رو هم همينجوري اضافه مي كنم، قصد خاصي ندارم...



سلام. تقريبا بيست روز از آغاز جنگ غزه گذشته. هرچه خواستم در اين باره چيزي ننويسم تا بلكه اين غايله تمام بشه ولي ديدم به اين زودي تمام شدني نيست. نمي دانم واقعا پشت پرده چه مي گذرد. كاملا واضح است كه هيچ كس جنايت هاي اسرائيل را تائيد نمي كند ولي در تائيد رفتار حماس هم نمي شود نظر داد. اسرائيل جنايتكار است، شكي نيست. ولي حماس هم امامزاده نيست.
تنها قرباني اين جنگ، زنان و كودكان بي دفاع فلسطيني هستند كه بي هيچ گناهي از بين مي روند. اسرائيل بدون ترس در حال از بين بردن نسل ياغي هاي فلسطيني است، حماس دارد از جان و مال مردم فلسطين مايه مي گذارد تا قدرتش را حفظ كند و در اين بين چند كشور واقعا از حق دفاع مي كنن و چند كشور هم از مصالح خودشان.
دلم براي زنان و كودكان فلسطيني مي سوزد كه هم بايد در زير بمباران زندگي كنند كه از بين بروند و هم شده اند بازيچه ي دست دولت خودشان و دولتهاي ديگر. جايي كه صدا و سيماي ما با تحريك احساسات بيننده هايش مي خواهد از اين جنگ سو استفاده كند. همانطور كه سالها پيش همين صدا و سيما در بين حيرت و نفرت بيننده هايش صحنه هاي لخت شدن مردي را نشان داد كه با تدوين ناشيانه، يوسفي اشكوري داشت مثلا نگاهش مي كرد. كنفرانس برلين يادتان هست؟ يا جريان لنگه كفشي كه نزديك بود جزو آرم اخبار شود ولي با نامه اي كه خبرنگار به عنوان معذرت نوشت، قضيه منتفي شد. حالا هم سوراخ بدن كودكان فلسطيني، پوست ورآمده ي نوجوانان و دست ها و پاهاي قطع شده فلسطينيان شده وسيله اي براي رسيدن به هدف. در جنگ حلوا خيرات نمي كنند. نقل و نبات هم پخش نمي كنند. در جنگ هم نظامي مي ميرد و هم غير نظامي.
اين بحران هيچ راه حلي جز صلح بين فلسطين و اسرائيل ندارد. تنها راه نجات مردم فلسطين صلح است و لاغير. اگر دولت فلسطين، اگر حماس، اگر نيروي مقاومت غزه واگر كشورهاي دوست و برادر (!) مي خواهند كه مردم بينواي فلسطين زندگي را دوباره شروع كنند، بايد كه براي صلح با اسرائيل پيشقدم شوند. صلح چيز بدي نيست، ترسناك نيست، خفت آور نيست، چيزي از غرور دولتيان را كم نمي كند، بلكه نشان دهنده ي علاقه ي دولتيان به خوشبختي و از سرگيري زندگي عادي مردمشان است.
مگر امام حسن (عليه السلام) براي رسيدن به اهدافش صلح نكرد؟ مگر ايران در برابر عراق قطعنامه 598 را نپذيرفت؟ وقتي صلح مي تواند جلوي فاجعه را بگيرد، چرا كسي حاضر به صلح نيست؟ خدا لعنت كند كساني را كه چوب لاي چرخ صلح فلسطين و اسرائيل مي گذارند.
گفتن تفسيرهايي كه مبلغ و منتشر كننده آن صداي آمريكاست، بيهوده است. اينكه بگوييم فلسطين براي مرگ صدام سه روز عزاي عمومي اعلام كرد، يا يكي از رهبران حماس گفته ما بر اسرائيل پيروز مي شويم همانگونه كه يزيد بر حسين پيروز شد، يا جريان تزريق نكردن خون ايراني ها به مجروحان فلسطيني و... اينها جهت دار كردن قضيه است. يا از آن طرف اگر بگوييم حماس سپر دفاعي ايران در خط مقدم جبهه اسراييل است و يا حرف هاي ديگر، دليل موجهي براي حمايت از نسل كشي غزه نيست.
كافيست حماس سلاح را زمين بگذارد تا اسرائيل در برابر موج تمامي جهان مجبور به اعمال آتش بس شود. تا هنگامي كه حماس چوب در كندوي زنبور مي كند، نتيجه همين خواهد بود. خلع سلاح حماس نه تنها معضل كنوني غزه را حل مي كند، بلكه براي هميشه باعث مي شود كه اسرائيليان و فلسطينيان در كنار هم زندگي كنند. چيزي كه بديهي است اينست كه هيچ كس نمي تواند اسرائيل را از سرزمين موعود بيرون كند، چاره، تنها همزيستي مسالمت آميز اين دو گروه است. اگر خصومت برچيده شود، زندگي به تمامي سرزمين فلسطين باز خواهد گشت.
تنها راه نجات فلسطين، خلع سلاح شبه نظاميان و صلح است. همين و بس.

***
مدتهاست كه يك شعار در كشور مد شده و گويا مروج آن يك شبكه ماهواره اي است. شعار «ما هستيم» بازي جديدي است كه راه افتاده. جالب اينجاست كه در عرض چند روز تمام ديوارهاي شهر پر شد از اين شعار و جالبتر آنكه در عرض چند ساعت تمام اين شعارها پاك مي شود!
ديروز روي يكي از ديوارهاي شهر اين شعار را ديدم كه گويا مخالفان اين طرز تفكر هم خلاقيت به خرج داده و با اضافه كردن كلمه «غزه» در اول جمله، شعار را به: «غزه ما هستيم» تغيير دادند! خواستم صبح عكس بگيرم كه فرصت نشد. شب رفتم و ديدم كه شعار پاك شده. ولي چند كوچه پايين تر اين را ديدم! ببخشيد كه كيفيتش بد شد، نصفه شب بو د وتاريك!


***
به اميد برپايي صلح در تمام دنيا. خوش باشين و التماس دعا

دی ۱۵، ۱۳۸۷

!گل آقا، مادر ابطحي، لطيف... همه رفتن

سلام. خوبين؟
عجيبه، چند روزه كه حالم گرفته است، مي دونم چرا، ولي نمي دونم چرا زمان نمي گذره تا نتيجه اش مشخص بشه و حالم درست بشه...
***
گل آقا براي بار چندم بسته شد. اينم يه ضد حال ديگه. هرچند از وقتي به شكل جديد منتشر مي شد، خيلي به دلم ننشسته بود، ولي باز هم برام يادآور همون گل آقاي دوران نوجواني ام بود. حق داره گلنسا، كار كردن تو اين دوره و زمونه بدون حرص خوردن و خون به جگر شدن، خيلي سخته. خدا كنه دوباره گل آقا برگرده...
***
تسليت مجدد به آقاي ابطحي براي فوت مادرشون. خدا رحمتشون كنه. فوت مادرشون دليلي شد كه دوباره ايشون رو ملاقات كنيم. چيز جالبي كه تو مجلس ختم مادر آقاي ابطحي ديدم اين بود كه نه خبري از پرده نويسي هاي رايج كه الان مد شده بود و نه خبري از كاغذهاي رنگ و وارنگي كه به اسم اعلاميه و تراكت، مردم اسم خودشون رو به رخ صاحب عزا مي كشن! خيلي عجيب بود و در عين حال خيلي خوشم اومد. شايد خود صاحبان عزا اجازه نداده بودن كسي اين اسراف رو انجام بده.
***
تو هفته اي كه گذشت يكي از اقوام دورمون فوت كرد. شايد خيلي ها بشناسنش. شايد نوشته هاش رو تو نشريات ورزشي خونده بودن، يا توي برنامه هاي تلويزيوني مربوط به كشتي خودش رو ديده بودين. مرحوم منوچهر لطيف. يكي از اساتيد كشتي و يكي از پيشكشوت هاي كشتي نويسي در ايران. خدا رحمتش كنه. خيلي مرد نازنيني بود. تازه فهميده بوديم كه سرطان داره ولي انگار نه انگار كه اين مرد مريضه. آنچنان شوخ و شنگ بود كه كسي نمي تونست رفتنش رو باور كنه. منوچهر لطيف سالهاي سال يك ستون ثابت تو كيهان ورزش داشت كه از كشتي مي نوشت، فكر مي كنم اسم ستونش پيچپيچك بود. آرشيو كامل كيهان ورزشي رو داشت، طوري كه بارها از موسسه كيهان بهش پيشنهاد داده بودن تا به قيمت بالا اين آرشيو رو ازش بخرن ولي حاضر نشده بود. يه خاطره ازش دارم كه هنوز جلوي چشممه. بچه كه بودم خونه ي يكي از اقوام ديدمش، تو حياط نشسته بوديم، رفت سر باغچه و يه گياهي كند و اسمش رو گفت و خورد. تعجب كردم كه سبزي نشسته خورده. وقتي تعجب منو ديد، گشت يكي از اين پروانه هاي بزرگ و پشمالو رو با دستش فوري گرفت و رو به من كرد و گذاشت تو دهنش! هنوز كه اون صحنه يادم مي افته تنم مور مور ميشه...
عجيب بود جمعيتي كه براي مجلس ختمش به مسجد اومده بودن. تا حالا اينجور مجلسي با اينهمه جمعيت نديده بودم. وسط مجلس يه كليپ از مرحوم درست كرده بودن با موسيقي "نبسته ام به كس دل" همايون شجريان و صحبت هاي "رضا جاوداني"، خيلي غم انگيز بود، همه گريه شون گرفت. هادي عامل (گزارشگر كشتي كه مشهدي هست) هاي هاي گريه مي كرد... همه دوستش داشتن، دوست و دشمن. رضا جاوداني تو برنامه دايره طلايي گفت تنها كسي كه براي مراسم استاد لطيف نيومد، يزداني خرم، رييس فدراسون كشتي بود! واقعا كه...! خدا بيامرزدش...
***
مدتي مي شه كه ريشم رو نتراشيدم. همين جوري. به هركس هم مي رسم بايد توضيح بدم كه به خدا هيچ قصدي از اين كار ندارم، نه سرم به سنگ خورده، نه اعتقاداتم عوض شده، نه وام مي خوام، نه كارم زير دست كسي گيره، نه كسي بهم گفته، نه... به خدا فقط و فقط مي خوام ببينم چه شكلي ميشم وقتي ريشم حسابي پر و توپ بشه!
عيال محترمه كه كم مونده يه شب تو خواب تيغ برداره و نصف صورتم رو بتراشه، مادر محترمه هم ابراز انزجار كرده، بقيه هم به نحوي مخالفت خودشون رو با اين عمل بنده اعلام كردن. ولي صبر كنين تا ريشم برسه به پر شالم، اونوقت مي بينين كه چقدر خوش تيپ مي شم! تازه مزيت ديگري كه ريش گذاشتن داره اينه كه مصر كرم مرطوب كننده و ضد آفتابم خيلي كمتر شده!
پي نوشت: ديروز و براي مراسم جشن تولد عيال محترم، ريش را بر باد دام! اينم آخر زن ذليلي!
***
يادم نيست كجا خوندم كه نوشته بود: «شادمهر دختره رو مي بينه كه داره يكي ديگه رو مي بوسه، بعد هنوز ميگه مشكوكم!» راست ميگه، نمي دونم شادمهر منتظره تا ديگه چي از دختره ببينه تا شكش به يقين تبديل بشه!؟
***
يه بچه چهار- پنج ساله از سوئد زنگ زده به عمو قناد و بقيه عموهاش، بعد از اينكه كلي سر به سرش مي ذارن و بچه منظورشون رو نمي فهمه، بالاخره به زور و مصيبت تو مسابقه برنده اش مي كنن. بهش مي گن كه منتظر باش تا جايزه ات رو برات بفرستيم.
بچه هم با لكنت و نيمه فارسي مي گه من يك بار ديگه هم زنگ زدم ولي چيزي نشد. عموها مي گن يعني چي؟ بچه مي گه برنده شده بودم ولي هنوز جايزه ام نرسيده. عموها جا مي خورن و مي گن صبر كن، مي رسه، كي برنده شده بودي؟ بچه هم مي گه سه ماه پيش هم گفتين منتظر باشم! قيافه عمو قناد و بقيه عموها ديدني بود...!
***
هنوز نمي خوان دست از سر كفش هاي منتظر الزيدي بردارن؟ يه كاري كرد، بعد هم اظهار پشيماني كرد و معذرت خواست و گفت نظرم در مورد ايران هم همينه، اينا هنوز ول كن نيستن. دست بردارين ديگه، هر چيزي يه تاريخ مصرفي داره، تاريخ كفش هاي اين عراقي ناسيوناليست هم تموم شد!
البته همون زمان شنيدم كه تو اولين مصاحبه اش، خبرنگار عراق، منتظر زيدي، گفته منتظر زيدش بوده، وقتي ديده به جاي زيدش بوش اومده، چون بوي زيدش رو دوست نداشته، زده به سرش و زده به سر بوش!
***
يه وبلاگ جديد باز شده، مال يكي از خواننده هاي اكسيره. توصيه موكد بر آن است كه خوندنش رو به هيچ وجه از دست ندين. توضيحات درباره نويسنده اش هم توي وبلاگ هست. همين چند نوشته اي كه تا حالا پست كرده عالي بودن. عكس هاش رو هم من ديدم، محشرن، قراره نويسنده عكس هايي رو هم كه مي گيره بذاره تو بلاگش. مقش هاي شب زهرا رو از دست ندين.
***
اگه تونستي اينجوري پارك كني جايزه داري! (من عكاس بودم، نه راننده، اشتباه نشه!)


***
پيشاپيش تاسوعا و عاشورا رو تسليت مي گم. كاش به جاي زدن تو سر و سينه و گري و زاري كردن، مي نشستيم و فكر مي كرديم كه امام حسين (عليه السلام) چقدر شجاع بود، نه اينكه بگيم چقدر مظلوم بود. مظلوم علي و حسن و سجاد و رضا و... مهدي (عليهم السلام) هستن، نه حسين...
التماس دعا و خوش باشين

آذر ۳۰، ۱۳۸۷

شب چله ناز

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
...
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آي...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!

***
يلدا رسيد،
شب حافظ و بيداري و عشق و مهر و خوشي،
شب هندوانه و انار و آجيل،
شب دور هم جمع شدن،
شب يكديگر را پيدا كردن،
شب با هم بودن، دور كرسي نشستن و شمردن سالهايي كه گذشته، پاي صحبت ارزشمندترين هاي خانواده،
به اميد رسيدن به مهر، به فردا،
يلدا همان شب قدر است...
قدر زندگي را بدانيد و با هم بمانيد.
شب چله نازي داشته باشين،
هميشه خوش باشين.
اكسير

آذر ۲۶، ۱۳۸۷

!رونوشت به سادات

با سلام.
خدمت تمام دوستان و خوانندگان «سيد»؛
احتراما اينجانب، اكسير، آمادگي خود را جهت بوسيدن سينه اين عزيزان و دريافت عيدي اعلام داشته، مقتضي است دستورات لازم را ابلاغ فرماييد.

پي نوشت 1: نامه فوق رونوشت به كليه سادات ذكور بوده و اكسير هيچگونه مسوليتي در باب بوسيدن سينه بي بي ها (سادات مونث) به عهده نمي گيرد. خواهشمند است اصرار بي مورد نفرماييد.
پي نوشت 2: احتراما از كليه سادات كه داراي سينه اي پرمو و به اصطلاح عوام «پشمالو» مي باشند استدعا مي شود تا با داروي نظافت (با يادي از اموات علي الخصوص سعيد امامي) محل بوسيدن اينجانب را تميز و براق نمايند تا هم از نظر بهداشتي و هم از نظر احساسي اينجانب با مشكل مواجه نشوم.
پي نوشت 3: بديهي است عيدي فوق الذكر به هيچ وجه نبايد از يك فقره اسكناس تا نخورده پنجاه هزار ريالي (معاد 5 هزار تومان تمام) كمتر باشد. در غير اين صورت با سيد خاطي برخورد مقتضي انجام خواهد گرفت.
پي نوشت 4: عزيزاني كه در دسترس نمي باشند و سادات مونث مي توانند با زدن يك ايميل شماره حساب بانكي اينجانب را دريافت نموده و عيدي خود را به آن شماره واريز نمايند. واضح است كه به علت وجود كارمزد بانكي، مبلغ واريزي نبايد از صد هزار ريال (معادل 10 هزار تومان تمام) كمتر باشد.

در پايان عيد غدير را به همه خوانندگان تبريك عرض نموده و اميدواري خود را جهت خوش بودن ايشان ابراز مي دارد.
مخلص همه ي شما، محتاج به دعاي شما، اكسير
***
اون گل بنفشه بين اون همه برگ زرد و پاييزي، تقديم به شما عنوان عيدانه

آذر ۲۱، ۱۳۸۷

پنجشنبه، 21 آذر 87

سلام. خوبين؟
عيد قربان كه مبارك بود، ايشالا عيد غدير هم پيشاپيش مبارك باشه!
***
يكي از سريال هاي تلويزيون كه اين روزها پخش ميشه و جا داره اينجا واقعا ازش تقدير بشه، سريال وزين و فرهيخته «افسانه جومونگ» مي باشد! متاسفانه تا كنون بخت يار نبوده تا تمام قسمت هاي اين سريال را تماشا كنم ولي در يكي دو شب قبل كه از قضا در جايي مهمان بوديم و تلويزيون هم روشن بود، سعادت يارمان شد و توفيق اجباري يافتيم و سريال فوق الذكر را تماشا كرديم. با ديدن اين سريال توانستم به يكي از عجايب خلقت پي ببرم و آن اينكه يك فرد نابينا هم مي تواند شمشير بزند و در آن واحد با حدودا هزار و سيصد نفر شمشير بازي كرده و دمار از روزگار همه شان دربياورد و فقط يك لحظه كه حواسش پرت شود، يك مقدار مجروح گردد! با ديدن اين سريال بار ديگر به قدرت لايزال سازنگان سريال هاي كره اي پي بردم!
***
خوب شد اين باراك اوباما راي آورد. اين كه مخالف كارهاي بوش بود، حالا اينجور وحشي شده و شاخ و شونه مي كشه، واي به حال مون بود زماني كه مك كين راي مي آورد! بايد تمام ايراني ها بار و بنديل شون رو جمع مي كردن و الفرار! واقعا خدا رو بر اين نعمت هاش بايد شكر كرد...!
***
جا داره كه در اين روزها كه به فصل سرما وارد شديم و با تمام وجود سرما رو احساس مي كنيم، از دولت محترمه (ة تانيث رو براي اين گذاشتم كه دولت هم آخرش ت داره!) تشكر بسيار نمود كه به تمام روستاها و دهات و ده كوره ها وحتا پشت كوه هاهم گاز و برق كشيده و باعث شده مردماني كه قرنها بدون برق و گاز، راحت زندگي مي كرده اند لذت زندگي شهري را درك كنند و قيد كشاورزي و دامداري و... را بزنند و با فروختن زمين هاي خود و مهاجرت عده اي از ايشان به شهرها، هم فاتحه كشاورزي و دامپروري خوانده شود و هم حجم انساني و وسعت شهرها بيشتر و بيشتر شود. در يك كلام: فاتحه روستا و شهر با هم خوانده شود! بگذريم از اينكه برق و گاز شهرها هم به اين دليل كم شده. واقعا دست دولت درد نكنه...
***
تازگي ها يه موس پد خريدم، از اينهايي كه يه برجستگي داره كه مچ دست درد نگيره. با اينكه خيلي راحته ولي بوي وحشتناكي ميده. تا مدتها نمي شد تو اتاق كامپيوترم نفس كشيد! حالا اين قضيه به كنار، هر وقت كه با كامپيوتر كار مي كنم و دستم رو روي موس پد مي ذارم، دستم بوي وحشتناكي مي گيره. اين هم به كنار، مهمترين بدي اين موس پد اينه كه هر وقت خونه هستم و كيميا خانوم مياد خونه، اول دستم رو بو مي كنه و مي گه: باز پاي كامپيوتر بودي؟ اينو چيكارش كنم؟!
***
خدا چرا ايتاليايي ها رو اينقدر زيبا آفريده؟ مقايسه با ايراني ها، از عدل خدا به دوره... نعوذ بالله...!
***
فرندفيد رو از دست ندهيد. معناي واقعي اعتياد به اينترنت رو در فرندفيد كشف خواهيد كرد! بشتابيد كه هر چه زودتر آلوده شويد، بيشتر راضي خواهيد بود!
***
همين جور شانسي دنبال يه حديث قدسي مي گشتم تو كتاب، اين رو پيدا كردم:
«روزي جبرئيل از دوزخ و كيفرهاي دوزخي براي پيامبر (صلي الله عليه و آله) سخن مي گفت و هر دو گريستند. خدا وحي فرمود: شما دو نفر را ايمن مي كنم از اين كه گناه كنيد و سزاوار دوزخ شويد، ليك بايد هميشه اين چنين ترسان باشيد.»
***
اين هم پاييز كوهسنگي مشهد

خوش باشين و التماس دعا

آذر ۰۷، ۱۳۸۷

پنجشنبه، 7 آذر 87

آگهي بازرگاني:
كرم و قرص هاي با خاصيت برجسته كننده، فرم دهنده، بزرگ كننده، كوچك كننده، شل كننده، سفت كننده، كلفت كننده، نازك كننده، درشت كننده، ريز كننده، زيبا كننده، حالت دهنده، بلند كننده، كوتاه كننده، جهت سر بالا و سر پايين شدن، با ايجاد تنفر و سم زدايي، بدون درد و خونريزي و بدون محدوديت مكاني و سني و جنسي، رسيد.
كافيست يك بار از محصولات ما استعمال كنيد تا ديگر از محصولات ديگران استعمال نكنيد.
جهت كسب اطلاعات بيشتر كامنت بگذاريد و يا ايميل بفرستيد.
به خريداران محترم بدون قرعه كشي جوايز ارزنده اي اهدا گرديده و يك عدد كارت اشتراك و ضمانتنامه مادام العمر و خدمات پس از فروش و يك كارت قرعه كشي در لاتاري همراه با اعضاي خانواده و دوستان و فاميل وابسته و غير وابسته، اهدا مي شود.
فرصت را از دست ندهيد.
با تشكر
***
واقعا تو همين كثافتخونه هم چشمها را بايد شست! (نوشته روي صندوق صدقات)

آبان ۲۷، ۱۳۸۷

!پنجه ي پا در نقش «چيز» مرد

سلام. خوبين؟
سريال پرستاران هفته پيش رو ديدين؟ نمي دونم چه اجباري بود كه اين قسمت رو پخش كنن!
يه مردي رو آورده بودن بيمارستان، به خاطر اينكه زنش توي خواب «پنجه ي پاش» رو با چاقو بريده بود! مرده داشت خودش رو به در و ديوار مي كوبيد از درد، پرستارها و پليس پوزخند مي زدن، زنه هم نمي گفت «پنجه» رو كجا انداخته! دكترها به مرده گفتن اگه «پنجه» رو زود پيدا كنيم مي تونيم پيوند بزنيم، مرده هم به زنش التماس مي كرد كه بگو، قول مي دم ديگه تركت نكنم، زنه هم لج كرده بود و جاي «پنجه» رو نمي گفت! پليس هم با پرستارها بحث مي كرد كه سزاي مرد خيانتكار همينه!
ولي يه چيزايي بود تو اين قسمت كه منو سرگردون كرد:
اول اينكه تو يه صحنه پاهاي يارو ديده شد، صحيح و سالم!
دوم: چطور ممكنه يه زن زورش برسه با چاقو پنجه ي پاي يك مرد رو ببره، با اون همه استخوان؟
سوم: چطور ميشه پنجه رو انداخت تو توالت و سيفون رو كشيد؟
چهارم: وقتي پنجه پيدا ميشه، زنه مي گه كاش مي انداختمش جلوي سگ، سگ مگه پنجه دوست داره؟
پنجم: آيا يارو براي پنجه اش اونقدر گريه مي كرد؟
ششم: مگه ميشه پنجه ي قطع شده رو دوباره پيوند زد؟
هفتم: اينهمه جا توي بدن وجود داره، چرا خانومه رفته سراغ سخت ترين جا براي بريدن؟
هشتم: آيا بريدن پنجه ي پا مي تونه از خيانت مرد به زنش جلوگيري كنه؟
نهم: چرا همه زير زيركي مي خنديدن؟
دهم: چرا پرستارهاي زن خوشحال بودن ولي پرستارهاي مرد حالت چندش داشتن؟
يا ما رو خر فرض كردن يا خودشون رو به خريت زدن يا سازندگان پرستاران خر بودن يا «اسمش رو نبر» هم جزو ملحقات پا حساب ميشه و بهش ميگن پنجه و ما تا حالا نمي دونستيم!

آبان ۲۲، ۱۳۸۷

!سفرنامه كيش و قشم و بندر عباس

پس نوشت: بعد از اينكه اين پست رو نوشتم و پست كردم، ديدم چقدر زياد شده! خواستم چند قسمتي كنم، گفتم ولش كن، اگه كسي خواست اين متن رو بخونه، خودش در چند قسمت بخونه. اگر هم نخواست بخونه، خوب نخونه، نوش جانش!
سلام. خوبين؟
شنيدين مي گن فلاني آدم رو طلبيد؟ درست جريان ماست. هفته پيش كيش ما رو طلبيد! بدون هيچ تصميم قبلي، در عرض دو روز با دو تا از دوستام و خانوم هامون تو يه تور كيش اسم نوشتيم و عازم شديم. راستش تا حالا من كيش نرفته بودم و كنجكاو بودم تا جايي رو كه مي گن قرار بوده مدينه فاضله ي ايران بشه رو ببينم. بد نبود. جاتون خالي. گرما و گراني بيداد مي كرد! ديگه گذشت آن زماني كه مردم هجوم مي بردن كيش تا جنس خوب و ارزان بخرن. حالا بازارهاي كيش رو جنس هاي بنجل و آشغال چيني گرفته. جنس هايي كه نود درصدشون از مشهد گران تر بودن! به زور اگه مي تونستي چيز شكاري پيدا كني كه ارزش خريدن داشت. البته من و كيميا براي ديدن خود كيش رفته بوديم، نه خريد ولي يكي از زوج هايي كه باهامون بودن براي خريد سيسموني اومده بودن و يك زوج ديگه هم براي شنا!
به هرحال خيلي خوش گذشت. قبلا هم اين اقليم رو تجربه كرده بوديم. بهار كه رفته بوديم بندر عباس، از اونجا يك سر هم رفتيم جزيره قشم. قرار بود سفرنامه ي بندر عباس و قشم مون رو بنويسم كه چون مدتي ازش گذشت، مزه اش رو از دست داد. ولي من و كيميا واقعا از قشم خوشمون اومد. يك طبيعت بكر و جذاب كه تا حالا نمونه ي اقليم و طبيعتش رو نديده بوديم. اگر اهل لذت بردن از يك طبيعت اصيل و عجيب هستين مبادا جزيره قشم رو از دست بدين.
از اسكله حقاني كه نزديك هتل مون در بندر عباس بود با اتوبوس دريايي رفتيم به طرف قشم. حدودا نيم ساعت طول كشيد. خيلي جالب بود، يك قايق كه شبيه اتوبوس بود و به طرز وحشتناكي قديمي و خراب! با هزار ترس و لرز رسيديم جزيره.


اولين چيزي كه متوجه اش شديم جو بسيار سنگين سني مذهب ها بود. تمام جزيره اهل تسنن بودن. به نظر من مهم ترين دليلي كه دولت اينقدر به كيش رسيده ولي اصلا كاري به آباداني قشم نداره همينه كه مردمش سني هستن.

(مسجد ابوبكر صديق!)

همون دم اسكله تاكسي ها براي گردش مسافرها در جزيره و بردن به بازار به صف ايستاده بودن. از يكي از راننده ها خوش مون اومد و باهاش طي كرديم كه بيست و پنج هزار تومن بگيره و كل جزيره رو بهمون نشون بده در صورتي كه قيمتش سي هزار تومن بود. شماره تلفن اش رو دارم، هر كس خواست بره قشم بگه تا شماره راننده اون تاكسي رو بدم كه هم مرد با انصافي بود و هم مثل يك ليدر همه جا رو بهمون نشون داد و توضيح داد.
خيلي خلاصه براي كساني كه دوست دارن از جزيره قشم بدونن و يا با سرچ ممكنه به اينجا بيان توضيح مي دم:
اول غارهاي «خوربس» (يا خربس) رو ديديم. غارهايي داخل يك كوه بلند كه مثل خانه و اتاقها به هم راه داشتن. مربوط به زماني بود كه پرتغالي ها تو جزيره بودن و از اون غارها براي دفاع از نيروهاشون استفاده مي كردن. حالت يك قلعه داشت. بالاي غارها يك مقبره بود و پايينش هم يك قبرستان خيلي بزرگ. به گفته ي راهنما در زمان هاي قديم مرد عابدي در جزيره بوده كه صداي خيلي خوشي داشته و قرآن رو خيلي قشنگ مي خونده. براي همين بيشتر زن هاي جزيره جذب صداي اين مرد مي شدن. تا جايي كه مردهاي جزيره حسودي مي كنن و به اين مرد مشكوك مي شن. بهش تهمت مي زنن و يك روز تصميم مي گيرن تا از بين ببرنش. همه جمع مي شن و به طرف خانه مرد راه مي افتن. مرد هم از قصدشان باخبر ميشه و به طرف اون كوه فرار مي كنه. مردها هم تعقيبش مي كنن، وقتي مرد زاهد مي بينه كه راه فراري نداره از خدا مي خواد نجاتش بده و در همان لحظه كوه دهان باز مي كنه و مرد داخل كوه مي شه و دوباره كوه بسته مي شه. قبل از رفتن مرد به دل كوه، مردم اون روستا رو هم نفرين مي كنه و در يك لحظه همه ي مردم اون روستا از بين مي رن. براي همين بالاي اون كوه مقبره اش رو مي سازن و به اسم «شاه شهيد» معروف ميشه و پايين كوه هم ميشه قبرستان تمام مردم اون روستا. با اينكه اين داستان خيلي جالبه ولي باور كردنش يه خورده سخته. به هرحال راست و دروغش گردن راوي!


(اون اتاق بالاي كوه قبر شاه شهيده و اين عكس پايين هم همون قبرستان كه پاي كوه قرار گرفته)

جالب اينجاست كه جزيره قشم خيلي بزرگه و طولش در حدود 130 كيلومتره و تقريبا 360 تا روستا داره! باور مي كنين؟ بنا به يك روايت قديمي كه خود مردم جزيره بهش معتقدن، همونطور كه جزيره قشم يك روز از زير آب بيرون اومده و درست شده، يك روز هم به زير آب خواهد رفت و از بين خواهد رفت.
جاي بعدي كه رفتيم دره ستاره ها بود. يك محوطه بسيار بزرگ كه كوه هاي بلندي سرتاسرش رو پوشانده بودن. كوه ها به شكل خيلي عجيبي بودن براي همين مردم منطقه براش افسانه ساخته بودن. مي گفتن قرن ها پيش يك ستاره اينجا فرود مياد و خاك زمين رو به اطراف پخش مي كنه و خاكها همونطور كه خشك مي شن تبديل به كوه مي شن. واقعا كوهها به همين شكل بودن. مي گفتن كه شبها ستاره ها از توي اين دره، بسيار زيبا و نزديك ديده مي شن و اونجا محل رفت و آمد ارواحه! اينها رو حتا سازمان ميراث فرهنگي هم روي تابلوش نوشته بود!


جاهاي ديدني ديگه جزيره قشم ساحل هاي سيمين و ناز بود. «ساحل سيمين» كه مي گفتن به خاطر رنگ آبش به اين اسم معروف شده و در كنارش هم يه سري پلاژ به نام «پلاژ سيمين» درست كرده بودن كه خيلي قشنگ و باكلاس به نظر مي اومد. «ساحل ناز» هم كه نزديك چند تا جزيره كوچك بود به نام «جزاير ناز» و محل اصلي ورود اجناس قاچاق جزيره بود! چند تا جزيره كوچيك ديگه هم بودن كه به نام «جزاير هنگام» معروف بودن و در نزديكي محل تخم گذاري لاك پشت ها قرار داشتن. مسولان جاي مخصوصي رو درست كرده و محصور كرده بودن و محافظت مي كردن و تخم لاك پشت ها رو مي آوردن اونجا خاك مي كردن تا هم مردم بتونن از تخم دراومدن لاك پشت ها رو ببينن و هم از دست مزاحم دور باشن.


ديدني ديگه جزيره قشم كه وافعا باعث حيرت و لذت من و كيميا شد «درخت انجير معابد» يا «لور» بود كه اسم خارجي اش «توم سنتي Tom Seneti» است. يك درخت عجيب كه شاخه هاش بعد از رشد دوباره به طرف زمين بر مي گردن و داخل خاك مي شن. شبيه اين درخت تو كيش هم بود ولي نه به اين عظمت. درخت انجير معابد قشم واقعا عظيم بود و زيبا. مي گفتن هزاران سال عمر كرده و چند ساله قسمت هاييش مرده و به زودي از بين مي ره. راننده مون تعريف مي كرد يك درخت لور ديگه كه بسيار از اين درخت فعلي بزرگتر و باشكوه تر بوده، در جزيره قرار داشته. زماني زن هاي كولي مي اومدن و زير اون درخت بساط پهن مي كردن و به اسم فروش جنس هاشون كارهاي ديگه هم مي كردن. درخت هم كه اين صحنه ها رو مي ديده، يك روز صبرش تموم ميشه و يكي از شاخه هاش رو مي اندازه روي سر زن هاي كولي، هم اونها از بين مي رن و هم درخت از غصه و اثر گناهان كم كم خشك ميشه و از بين ميره. براي حفظ اين درخت فعلي، دو تا قلمه ازش گرفته بودن و دو طرف مسجد جامع روستاي «توريان» كاشته بودن و ازشون مراقبت مي كردن تا نسل اين درخت در جزيره منقرض نشه. فوق العاده زيبا و با ابهت و عجيب بود.


جالب ابنجا بود كه مسجد براي مردم قشم خيلي با اهميت بود. هر روستا حداقل يك مسجد داشت و مردم هم خيلي براي ساخت مسجدها هزينه مي كردن و استقبال مي كردن. مي گفتن روزهاي جمعه براي نماز جمعه از بس مردم ميان مجبور مي شن تو كوچه بايستن! بيشتر خونه هاي مردم گلي و خراب بودن ولي در كنارشون مسجدهاي بزرگ و باشكوهي ساخته بودن.
چيز جالب ديگه اي كه شنيديم اين بود كه توي يكي از روستاهاي قشم به اسم «سلخ» پيرزني هست كه با يك انگشتر مي تونه سنگ چشم آدم رو بيرون بياره! مي گفتن به مرور زمان تو چشم هر كسي مقداري سنگ جمع ميشه كه بايد حتما بيرون آورده بشه. مخصوصا مردم مناطقي كه طوفان و شن زياده. مي گفتن اين پيرزن يك انگشتر مي گيره گوشه چشم و مي كشه به طرف اين گوشه ديگه چشم و سنگ رو مياره بيرون! البته بعضي سنگ هاي بزرگ كه به راحتي در نميان رو با سوزن مي كشه بيرون! راننده مون به زور مي خواست كه ما رو هم ببره تا مجاني برامون سنگ هاي چشم مون رو در بيارن! خدا رحم كرد كه كوتاه اومد و ما رو بيخيال شد!
دم غروب بود كه رسيديم به بهترين جاي جزيره، جنگل حرا. هرچي از زيبايي اين جنگل بگم كم گفتم. جايي كه ابوعلي سينا كشفش كرد و اين اسم رو روش گذاشت. درختهايي هستن كه موقع شب و مد دريا، به زير آب مي رن و صبح با جزر آب ميان بيرون و نفس مي كشن. واقعا زيبا بودن. تو كتاب هاي مدرسه كه خونده بودم فكر مي كردم چند تا درختن ولي وقتي رفتم، ديدم كه چند هكتار از اين درخت ها وجود داره و يك جنگل واقعيه. خوبي قشم اينه كه كمتر كسي ميره اونجا و همه چيزش نسبتا بكر باقي مونده، مخصوصا اين جنگل حرا. البته باز هم مردم بومي مي اومدن و براي خوراك دام هاشون از برگ هاي درختها مي كندن و مي بردن ولي خوشبختانه ضرر زيادي به جنگل نمي زدن. مي گفتن اگر تا شب بمونيم جزيره، سر شب با قايق مي ريم وسط جنگ و دلفين ها هم ميان دور و برمون براي بازي كردن. ولي حيف كه داشت ديرمون مي شد و مجبور بوديم برگرديم بندر عباس.


چيز جالبي كه تو جزيره قشم خيلي به چشم مي خوره گله هاي شتري بود كه آزاد براي خودشون مي چريدن ولي صاحب داشتن و كسي جرات نداشت بهشون نزديك بشه!
شغل اصلي مردم جزيره قشم، به گفته راننده مون قاچاق بود! بقيه هم تو كار بازار و فروختن جنس قاچاق بودن و عده خيلي كمي ماهيگيري مي كردن. همين طور كه با ماشين مي رفتيم مي ديديم چند تا از اين وانت هاي آخرين مدل پشتش يخچال و كولر گازي و چيزهاي ديگه است و داره با سرعت مي ره و پشتش هم يك ماشين پليس آژير كشان داره مياد! ديدن اين صحنه خيلي طبيعي بود! خودشون به اين ماشين ها مي گفتن «شوتي». يك ماشين جلوتر حركت مي كنه و ماشين قاچاق بعدش و پشت سرشون يك اسكورت ديگه تا جلوي پليس رو بگيره و بذاره قاچاقچي ها فرار كنن!
يك چيز عجيب ديگه هم اونجا بود كه دهن من و كيميا از شنيدنش باز مونده بود ولي براي خودشون خيلي طبيعي بود. زن دوم. راننده مون مي گفت كه هر مردي اگه زن دوم نداشته باشه اصلا مرد نيست. خودش دختر عموش رو گرفته بود و ازش سه تا بچه داشت و چشمش دنبال يه دختر مدرسه اي تو روستاشون بود كه بره و بگيردش! مي گفت پشت خونه شون يه خونه براي پسرش ساخته و تا قبل از اينكه پسرش بره اونجا، زن دومش رو مي بره اونجا و بعد هم مي بره پيش زن اولش! با افتخار تعريف مي كرد كه داداشم شبها بين دو تا زنش مي خوابه! اتفاقا زن خيلي خوبي داشت. ما يك جمله گفتيم چند تا از اين صدفها جمع كنيم. فوري زنگ زد خونه شون و به زنش گفت كه صدف هاشون رو بذارن كنار. ما رو برد دم خونه شون و صدف هاي خيلي قشنگي كه زنش جمع كرده بود تا باهاشون چيزي درست كنه و به مسافرها بفروشه رو ريخت تو يك كيسه و به زور داد بهمون! حالا هي مي گفتيم نمي تونيم اين همه بار رو با خودمون ببريم ولي گوش نمي داد! خيلي مهمون نواز بودن.
قبل از برگشتن هم يه سري به بازارهاش زديم. چند تا پاساژ معروف داشت: صدف و مرواريد و ستاره و دريا و بازار قديمي اش هم به نام درگهان. البته ما ديگه نرفتيم اونجاها چون همه جا جنس هاي آشغال چيني بود. ولي پاساژ ستاره از همون پاساژهاي ستاره معروف بود كه تو شيراز و بندرعباس شعبه داره و دارن تو يزد هم مي سازن.
خلاصه به نظر من و كيميا قشم خيلي ديدني تر از كيش بود. واقعا لذت برديم از ديدنش. بندر عباس هم خيلي جالب بود. مخصوصا پاساژ هاش! نيلي و زيتون و از همه زيباتر و با كلاس تر در بندر عباس، پاساژ ستاره جنوب بود. ولي حيف كه بندر عباس خيلي كثيف بود و كسي براي تميزيش كاري نمي كرد. از ساحلش بگير كه كوهي از آشغال كنارش جمع شده بود و بوي تعفن تو فضا بود، تا بالاهاي شهر و جاهاي باكلاسش.
ولي همه يك طرف و پاساژ «كيش سنتر» در كيش يك طرف. زيباترين مركز خريدي بود كه تو عمرم ديدم. هرچند خيلي گرون بود ولي بايد حداقل يك بار ديدش. نود درصد بازار كيش رو چين تصرف كرده. تا جايي كه بعضي مغازه ها حتا فروشنده هاشون چيني هستن و لعنتي ها مثل بلبل فارسي حرف مي زنن. هرچي بهشون بگي مي گن: آره جنسش خوبه! جالب اينجاست كه به هيچ وجه هم اهل چونه زدن و تخفيف دادن نيستن. تا مي اومدي چونه بزني و تخفيف بگيري، دهنشون رو مي بستن و سرشون رو به علامت نه تكون مي دادن! حتا چند تامركز خريد هم به اسم چيني ها وجود داره. و چه فروشنده هايي! خوب رگ خواب مردهاي ايراني رو ياد گرفتن، هر مركز خريد يكي دو تا دختر نو رسيده و سفيد و لوند با لباس هاي آنچناني به عنوان فروشنده گذاشتن تا آشغال هاشون رو قالب ايراني هاي بدبخت كنن! كار به جايي رسيده كه پول هاي خرد و بي ارزش شون رو آوردن و به جاي صد تومني ميدن به ايرانى ها! يك قسمتي هم تو فروشگاه شون بود كه همونجا داشتن وسايل خراب شده رو درست مي كردن. دوستم مي گفت از بس جنس هاشون مزخرفه يك واحد تعميرات پيش از فروش هم تو مركز خريدشون مي ذارن!

(حتا دعاي ساخت چين هم به بازار اومده!)

هرچند نصف عمرمون تو كيش به گشتن تو بازارها و پاساژها گذشت ولي من نذاشتم كه نصف ديگه عمرمون تلف بشه! شايد بشه گفت سه جا رو تو كيش نبايد از دست داد: يكي ديدن «كشتي يوناني» هنگام غروب، واقعا محصور كننده است و ابهتي رو نشون مي ده كه داره كم كم از بين مي ره.


دومي «پارك دلفين ها» ست كه من شيفته شون شدم. از بس اين حيوون ها باهوش و با نمك بودن. سومين جا هم حتما يك سر شب بايد رفت به «رستوران شانديز صفدري» كه يك مشهدي اونجا ساخته! سر شب برين شام بخورين كه كيفيتش خوبه و بعد هم تا ساعت دو صبح از اجراي موسيقي زنده اش لذت ببرين. يك گروه موسيقي حرفه اي كه كارشون بسيار عاليه. اگه شام نخوردين پنج هزار تومن مي دين تا از يك كنسرت واقعي استفاده كنين و لذت ببرين.
حواستون باشه كه گول نخورين و جاهايي مثل «كشتي كاتاماران» رو بهتون قالب نكنن! هتل به ما گفت كه مبادا برنامه كشتي كاتاماران رو از دست بدين. گفتن شام و موسيقي زنده و گشت روي آب. ما هم خوشحال و نفري نوزده هزار تومن داديم و رفتيم. يك كشتي فسقلي كه مثل اوتوبوس صندلي داشت، يه خواننده بد صدا هم با ارگ تقليد صدا مي كرد، يه ظرف يك بار مصرف كه فكر كنم صد گرم باقالي پلو و گوشت داشت با يك سالاد مونده و بدمزه! گفتيم حالا بريم اقلا روي عرشه و از دريا لذت ببريم. عرشه كشتي هم يك فضاي سه در چهار رو تصور كنين كه صد نفر آدم روش ايستادن و نصفه شب دارن به زور سعي مي كنن تا دريا رو ببينن! كاش اقلا كشتي حركت مي كرد، رفت چند متري با ساحل فاصله گرفت و موتورش رو خاموش كرد، آخر شب هم روشن كرد و برگشت اسكله! كل برنامه مفرح كشتي كاتاماران همين بود! همون شب با بچه ها تصميم گرفتيم كه اين كلاهي كه سرمون رفته رو جبران كنيم.
فردا شب برنامه باغ پرندگان و پارك دلفين ها بود. اول بهمون گفتن كه ساعت سه بعد از ظهر حركت مي كنيم. بعد گفتن پنج و نيم و آخرش هم شش راه افتاديم. وقتي رسيديم هوا تاريك بود و باغ پرندگان رو از دست داديم، به برنامه دلفين ها هم دير رسيديم و پنج دقيقه اولش رو نديديم. با بچه ها هماهنگ كرديم كه سر و صدا كنيم و بگيم اين چه وضعيه و خلاصه شلوغ كنيم. آخرش رفتيم مدير پارك رو گير آورديم و داد و هوار كه چرا ما رو دير آوردين و ما پرنده ها رو نديديم و دلفين ها تموم شده بود و از اين حرفها! بنده ي خدا هم بليت هامون رو گرفت و امضا كرد و گفت يا فردا شب مجاني بياين يا پول تون رو از هتل پس بگيرين! ما هم رفتيم پول مون رو همون شب، تمام و كمال از هتل پس گرفتيم! انگار دلفين ها رو مجاني ديديم! به هرحال از مادر زاييده نشده كسي كه بتونه سر مشهدي جماعت رو كلاه بذاره! البته يادم باشه اگه «حسين ثابت» رو ديدم ازش تشكر كنم! حتما مي دونين كه حسين ثابت مشهديه و انگار كيش مال ايشونه! پارك دلفين ها و باغ پرندگان و هتل داريوش و چندين هتل ديگه و....
بازديد هتل داريوش هم خيلي خوش گذشت. قبلش خانومها مي گفتن كه ما رومون نميشه بيايم. كيميا مي گفت يعني چي بريم تو هتل آنچناني و مسافرهاي پولدارش رو تماشا كنيم؟! ولي رفتيم...! خلاصه اش مي كنم، از بس مسخره بازي درآورديم و آبرو ريزي كرديم، يكي از مديرهاي هتل اومد و تا دم در بدرقه مون كرد تا زودتر بريم و برنگرديم! دوستم مي گفت اگه خبر مسخره بازي هاي اون شب ما به گوش حسين ثابت برسه، حتما سكته مي كنه!

(آقاي ثابت اينهمه خرج كرده تا فرهنگ ايران و ايراني رو زنده نگه داره، ولي چرا اسم هتل به اين زيبايي و با اين عظمت رو به انگليسي نوشته؟!)

به نظر من سه روز و سه شب براي ديدن و لذت بردن از كيش كافيه. ما كه چهار روزه بوديم روز چهارم خسته شديم و بيكار مونديم. كيش فقط براي يك بار ديدن خوبه و براي اينكه كيش نديده از دنيا نريم! من اگه يه زماني دوباره وقت پيدا كنم و بخوام اون طرف كشور رو ببينم، به جاي كيش مي رم قشم. به شما هم توصيه مي كنم كه ديدن جزيره قشم رو از دست ندين، حداقل يك بار. وقتي برگشتيم مشهد، هواي كيش بيست و پنج درجه بود و بهاري و هواي مشهد چهار درجه و زمستاني!

آبان ۰۵، ۱۳۸۷

يكشنبه، 5 آبان 87

جلسه بازجويي
بازپرس: چرا اين كار رو كردي؟
متهم: من بدون حضور وكيلم صحبت نمي كنم.
بازپرس: بهت مي گم چرا اين كار رو كردي؟ حرف بزن!
متهم: من يك كلمه ديگه بدون حضور وكيلم حرف نمي زنم.
بازپرس: اين مسخره بازي ها رو بذار كنار. بگو چطوري اين كار رو انجام دادي؟
متهم: به وكيلم خبر بدين بياد. من بدون وكيلم حرف نمي زنم.
بازپرس: خفه شو. دارم ازت سوال مي كنم. بايد جواب بدي.
متهم:...
بازپرس: اين اداها مال تو فيلم هاست، حرف بزن.
متهم:...
بازپرس: خيلي خوب. اين تلفن. به وكيلت خبر بده تا بياد.
متهم:...
بازپرس: مگه با تو نيستم؟ يالا.
متهم: من وكيل ندارم.
بازپرس: يعني چي؟ پس چرا هي مي گي بايد وكيلم بياد؟
متهم:...
بازپرس: ما رو مسخره كردي؟
متهم:...
بازپرس: پس ما برات وكيل تسخيري مي گيريم. تا وقتي يكي حاضر بشه و بياد وكالت ات رو به عهده بگيره، تو همين جا بازداشتي.
متهم: من وكيل تسخيري نمي خوام.
بازپرس: يعني چي؟
متهم: يعني من وكيل خودم رو مي خوام.
بازپرس: تو كه مي گي وكيل نداري!
متهم: درسته.
بازپرس: چرا چرند مي گي؟!
متهم: من يك كلمه ديگه بدون حضور وكيلم حرف نمي زنم.
بازپرس:...
بازپرس: نگهبان... نگهبان... بيا اين رو ببر.
متهم: من بدون حضور وكيلم جايي نمي رم.
بازپرس: گم شو بيرون. نگهبان، اينو از جلوي چشم من دور كن. آزادش كن بره. فقط از من دورش كن. ديوونه ام كرد...
متهم: من بدون حضور وكيلم از جام تكون نمي خورم!
***
«دخترك» رو بچه بلاگرهاي خيلي قديمي مي شناختن. از شيراز بود. نوشتم كه عروس شده. نوشتم كه بچه دار شده و... هفته پيش با همسرش و پسر قشنگش از تهران اومده بودن خونه ي ما! تو مدتي كه خونه ي ما بودن من و كيميا ديوانه وار عاشق پسرش شديم... الان هم آنچنان دلم براي «متين» تنگ شده كه نگو... ازش اجازه مي گيرم و عكس پسر گلش رو مي ذارم اينجا. كي ممكن بود كه يه زماني فكر كنه دخترك و همسرش و پسرش، بيان خونه ي ما؟ زماني كه بهم كيميا خانوم رو معرفي كرده بود... واي... دنيا چه چيزهايي بهمون نشون مي ده كه حتا تصور آينده اش هم برامون محاله...
دخترك و همسرش، وقتي كه رفتن، شبش فهميديم كه چقدر خجالت مون دادن... از اينجا هم ازشون نهايت تشكر خودم و كيميا رو اعلام مي كنم و مي گم قربون متين برم من...!
***
حالم به هم مي خوره وقتي كامران نجف زاده ژست هاي «مكش مرگ ما» مي گيره، اشك تو چشم هاش جمع مي كنه، بغض مي كنه، لب ورمي چينه، نيمرخ به دوربين مي ايسته، صداش رو مي اندازه تو گلوش و مثلا گزارش مي ده.
حالم بيشتر به هم مي خوره وقتي با پول بيت المال ميره نيويورك و تو برادوي و هارلم و سازمان ملل و... عشق و كيفش رو مي كنه و بعد از مردم آمريكا مي پرسه ايران رو مي شناسيد؟ بدبختي هاي آمريكا رو نشون مي ده ولي نمياد تو كوچه پس كوچه ها و حتا حاشيه خيابان هاي اصلي پايتخت ايران تا فقر و نكبت رو گزارش كنه.
حالم از اداهاي كامران نجف زاده بهم مي خوره. وقتي كه پاچه هاي احمدي نژاد رو مي گيره تو بغلش و ده انگشتي مي خوارونه!
***
پرسپوليس، سپاهان رو له كرد. ماشالاه داره راه مي افته و خل مي كنه. ايول به همشهري خودم، نيكبخت، هرچند كه هنوز خيلي ازش خوشم نمياد!
***
* ني ني سايت. يه سايت خوب براي مادران كه در مورد ني ني هاشون توش بنويسن و بخونن. (امان از دست دخترك كه با بچه اش، ما رو حسابي هوايي كرده...!)
* وبلاگ حسين مداحي. جالبه. بدون شرح!
* فرند فيد رو از دست ندين! اين هم صفحه من تو فرند فيد كه مي تونين از اين بغل اكسير هم بخونين. واقعا اعتياد آوره، يك ماهه كه دارم خودمو مي كشم! شما هم امتحان كنين، مطمئن باشين با يك بار مصرف معتادش مي شين!
***
گفته بودم تو شيراز يكي ديگه از داداش هاي امام رضا (عليه السلام) هم هست كه اسمشون «سيد علا الدين حسين» هست. شيرازي هم بيشتر از شاهچراغ به ايشون ارادت دارن. تا جاييكه پشت نصف ماشين هاشون اسم اين آقا رو نوشتن! مقبره اين آقا هم به آستانه معروفه كه به لهجه شيراي بهش مي گن: «آسونه» با تشديد سين!
يهويي دلم هواي شيراز رو كرد و ديدم اين عكس رو بذارم بد نيست. روزي كه رفته بوديم، بچه هاي يه راهنمايي رو هم آورده بودن براي جشن تكليف. التماس دعا

خوش باشين

مهر ۲۵، ۱۳۸۷

مكالمه زليخا با يوزارسيف

اخطار! هرگونه تشابه اسمي و رسمي به شدت تكذيب مي شود!. اين متن براي زير 18 ساله ها نوشته شده است!
***
زليخا: آه.. يوزارسيف... چه مي كني؟
يوزارسيف: كار خاصي انجام نمي دهم سرورم. كمي صبر پيشه كنيد.
زليخا: صبرم تمام شده، طاقتم به پايان رسيده است. هر آينه احتمال آن مي رود كه جانم بر لبهاي رژ كشيده ام مستولي گردد. چه مي كني پسر جوان...
يوزارسيف: بانوي من، اگر لختي صبر نماييد، كار من هم به اتمام خواهيد انجاميد... من همواره بيم آن مي روم كه سرورم بوتيفار بزرگ متوجه شود كه من به اندروني شما داخل شده ام و دستور دهد تا اين سر مرا با اينهمه ريش و پشم از بدنم سفيد و ورزيده ام منقطع گردانندي.
زليخا: نه يوزارسيف عزيز و دلرباي من، تو هرآينه بيم به خود راه منه. بوتيفار عظيم تو را مانند يك پسر كه بزرگ شده است دوست مي دارد. آه يوزارسيف... گفتم پسر، ياد آن ايامي افتادم كه تو هر آينه كوچك بودي و من همچون دايه مهربان تر از مادر، تو را تر و خشك مي ساختم و با دستان خود شير از پستان هاي زيبا و سفيد و لطيف گاوهاي مزارع بوتيفار مي دوشيدم و در دهان غنچه اي تو مي ريختم... آه يوزارسيف... چه زود بزرگ شدي و چه خوب كه بزرگ شدي...
يوزارسيف: بانوي من... كمي ديگر دندان بر جيگر خود بسپاريد و كمي فشار دهيد، البته نه آنقدر كه بر جيگر نازنين شما خدشه اي وارد آيد، تا لحظاتي ديگر كار من به اتمام خواهد رسيد...
كاري ماما: بانوي من، آيا فكر نمي كنيد كه اين كار در شان شما نيست؟
زليخا: كاري ماما، اين فضولي ها به تو نيامده. لازم نيست تو اداي خانوم بزرگ را در پس از باران در بياوري. تو فقط درها را محكم قفل كن تا حتا سرورم بوتيفار هم نتواند با شاه كليدش آنها را بگشايد و وارد شود.
كاري ماما: به روي چشم بانوي من.
زليخا: آه يوزارسيف جوان و زيبا و خوش بر و رو و بدنساز و با ريش و پشم فراوان... زود باش... هر آينه كاسه صبرم رو به لبريزي پيش مي رود...
يوزارسيف: آهان، اين هم از اين. تمام شد بانوي سرورم. اكنون مي توانيم با افتخار به بوتيفار عظيم بگوييم كه منوي غذاي بردگان دربار تهيه شد. و سرورم بوتيفار بزرگ هم مي تواند به فرعون جليل القدر كه لهجه ي اصفهاني دارد و همسرش كه همانند بي بي داداشي اينها ست، بگويد كه منوي غذاي بردگان آماده است.
زليخا: آه... تو چقدر خوبي يوزارسيف. پس بياييد همه با هم از كاخ اندروني من برويم به سوي كاخ بوتيفار.
يوزارسيف: بياييد برويم.
زليخا: پس برويم.
يوزارسيف: برويم.
زليخا: ما داريم مي رويم.
كاري ماما: برويد ديگر خوب!


مهر ۱۳، ۱۳۸۷

خاطره اي از تماشاي بازي پرسپوليس در استاديوم

سلام. مخلصم. خوبين؟
مساوي كردن پرسپوليس در برابر استقلال، تيمي كه تمام وقت در حال دفاع بود، دست كمي از برد نداشت. پاسي كه كريم باقري به علي كريمي داد و ضربه سر كريمي، واقعا محشر بود. تمام بازي زيباي پرسپوليس يك طرف، اين گل هم يك طرف. به هرحال ما كه حال كرديم، دست شون درد نكنه.
ديروز هم رفتيم بازي ابومسلم و پرسپوليس. ديدن پا به توپ شدن علي كريمي و جادوگري هاش با توپ از فاصله چند متري و زدن سه گل زيبا، لذتي داشت كه تا مدتها شارژمون كرد. حيف كه نتيجه بازي اونجوري شد. هرچند ته دلم به خودم دلداري مي دم حالا كه پرسپوليس نبرد، خوبه تيم شهرم، ابومسلم برد!
چيز جالبي كه ديروز توجه تماشاگرها رو به خودش جلب كرده بود، شكم بزرگ داور، خدادا افشاريان بود! داور، وسط زمين، جايي كه سايه ي سكوي جايگاه افتاده بود رو ول نمي كرد و به خودش زحمت نمي داد تا تكون بخوره! داور اينقدر چاق و تنبل نوبره! گرچه عليرضا نيكبخت هم دست كمي از داور نداشت. نيكبخت هم از بس چاق شده هر توپي كه بهش مي رسيد رو استپ مي كرد تا بتونه كنترلش كنه و لازم نباشه عكس العمل سريع از خودش نشون بده! جوري شده بود كه تماشاگرها عصباني شده بودن و از قطبي مي خواستن تعويضش كنه! به هرحال بازي خوبي بود.
ياد يه خاطره افتادم. جريان اولين باري كه رفتم استاديوم! اين موضوع رو بايد يه زماني اقرار مي كردم و چه زماني بهتر از حالا براي گفتن اين كه من تا بازي قبل به استاديوم فوتبال نرفته بودم!
چند هفته پيش، تو ماه رمضان بود، جاتون خالي افطار جايي دعوت بوديم، بعد از افطار پسرها حاضر شدن كه برن استاديوم (استاديوم ثامن مشهد) براي بازي پيام و پرسپوليس. البته همه طرفدار پرسپوليس بودن. بچه ها داشتن مي رفتن كه وقتي ديدن من نمي خوام برم، اومدن دستم رو گرفتن تا به زور من رو هم همراه خودشون ببرن! آخه همه مي دونن كه من به خاطر خصلت صلح طلبي كه دارم، اهل اينجور جاها نيستم! به هر مصيبتي بود وادارم كردن تا همراهشون برم. قرار شد ماشين كم ببريم. من هم مجبور شدم با ماشين يكي از دامادهاي جديد فاميل برم. حالا اونقدر با هم رودرواسي داشتيم كه نگو!
راه افتاديم چه راه افتادني. از وسط بلوار وكيل آباد طعم شلوغي ها رو حس كرديم. وقتي رسيديم دو راهي شانديز، به طور رسمي راه بسته شده بود. دليل ترافيك و شلوغي هم اين بود كه بازي بعد از افطار بود و همه تماشاگرها مجبور بودن بعد از افطار حمله كنن. با خودم فكر مي كردم اگر بازي پيام و پرسپوليس اينجوري شلوغ ميشه، واي به حال داربي تهران. بچه ها از تو روستاي ويراني يه راه ميانبر بلد بودن و انداختن تو جاده خاكي.
به هر جون كندن و مصيبتي بود بالاخره رسيديم پشت در استاديوم. ماشين رو پارك كرديم و گروهي رفتيم داخل. داخل يعني پشت درها! تو مسير بچه ها دربه در دنبال بليت بودن ولي هيچ جا گيرمون نيومده بود. بليت هزار تومني رو حاضر شديم سه برابر بخريم ولي تا رسيديم يارو آخريش رو هم فروخت. گفتيم حالا منتظر مي مونيم تا ببينيم چي ميشه. پشت درها يه صفي بود كه اگر طبق قانون محاسبه مي كرديم، شايد آخر بازي نوبت بهمون مي رسيد كه برسيم به يك متري در ورودي! ولي بچه هايي كه باهامون بودن چون تجربه داشتن گفتن صبر كنين، نيم ساعت كه بگذره درها رو يا خودشون باز مي كنن يا مردم مي شكنن! ما هم منتظر مونديم تا ببينيم چي پيش مياد. تا اينجا بيست دقيقه از بازي گذشته بود و پرسپوليس هم يك گل زده بود. يكي هم پيدا شده بود كه بليت ها رو به قيمت چهار هزار تومن مي فروخت كه نخريديم.
بالاخره انتظار به سر رسيد (شايد هم صبر تماشاگر ها به سر رسيد؟!) و درها شكسته شد و سيل جمعيت سرازير شد. حالا مونده بودم كه چه جوري بايد وارد بشم. اصلا دلم نمي خواست كه مثل جوادها هل بدم و خودم رو بچپونم داخل. ولي افسوس كه چاره اي نداشتم. داداشم رفت پشت سرم و شروع كرد به هل دادن تا خجالتم بريزه! در حال عبور از مرز بودم و خوشحال از اينكه الان ابن آبروريزي تموم ميشه، ديدم بغل دستيم داره صدام مي كنه. صداش ناآشنا بود و فهميدم كه از بچه هاي گروه مون نيست. به مصيبت برگشتم طرفش، اي داد بيداد، كاش پاهام قلم شده بود و نيومده بودم استاديوم. همسايه دفتر شركت مون بود! كسي كه تا امروز صبح وقتي از جلوي مغازه اش رد مي شدم به پام بلند مي شد و آقاي مهندس، آقاي مهندس مي كرد، حالا در حاليكه به گوشه ي لبش پوست تخمه آفتابگردون چسبيده بود، داشت بهم مي خنديد و سلام مي كرد. در حاليكه عينكم كج شده بود و پيرهنم از تو شلوارم اومده بود بيرون و موهام ژوليده شده بود! دل رو زدم به دريا و جواب سلامش رو دادم!
به هر جون كندني بود بالاخره وارد شديم. ولي اينجا آخر كار نبود. يهو ديدم كه بچه ها دارن مي دون و من رو هم با خودشون مي كشن. فهميدم كه تازه بايد بريم و جا براي نشستن گير بياريم! تقريبا تمام استاديوم رو دور زديم ولي بچه ها حاضر نمي شدن از تنها دري كه باز بود وارد بشن. اعصابم داشت خورد (خوردتر!) مي شد كه گفتم چرا از اين در نمي ريم تو؟ نبايد مي گفتم، چون معلوم شد كه اون در مخصوص قسمت هواداران پيام بود. ولي چاره اي نبود. بالاخره مجبور شديم كه بريم تو قسمت پيامي ها. همه كه براي تشويق پرسپوليس اومده بوديم، رفتيم و چپيديم در آغوش پيامي ها! از بخت بد داداشم هم با يك پيراهن قرمز اومده بود ولي خدا رو شكر كه به خير گذشت.
خلاصه بالاخره نشستيم. نه روي صندلي چون هيچ جايي خالي نمونده بود، بلكه روي پله ها. ولي بالاخره نشستيم. يك كم كه نفسم اومد سر جاش متوجه زمين و بازي شدم. چقدر زمين چمن از اينجا كوچيك و محقر ديده مي شد. تعجب كردم و يك لحظه شك كردم نكنه اومديم بازي فوتسال ببينيم؟ ولي بچه ها گفتن تو تلويزيون زمين بزرگتر ديده ميشه.
ما وارد جوادترين قسمت ورزشگاه شده بوديم. در قلب جايگاه طرفداران تيم پيام! يك چهارم تماشاگرها طرفدار پيام بودن و بقيه قرمز. از اين نظر خوشحال بوديم ولي نمي تونستيم پرسپوليس رو تشويق كنيم. مجبور بوديم براي لحظه هاي حساسي كه بازيكنان پيام روي دروازه پرسپوليس ايجاد مي كردن الكي ابراز احساسات كنيم و براي لحظه هاي حساس تيم قرمز، خيلي خونسرد و يا عصباني خودمون رو نشون بديم تا مورد عنايت جوادهاي اطراف قرار نگيريم! در واقع طرفدارهاي پرسپوليسي بوديم كه خودمون رو خيلي واقعي پيامي دو آتيشه نشون مي داديم!
مساله جالب اينجا بود كه فهميدم خود بازي اصلا براي تماشاگرها مهم نيست، بلكه مهم جو ورزشگاه و فحش هايي كه رد و بدل ميشه هست! بازي كه شروع مي شد كسي متوجه نمي شد و يكي به بغل دستيش مي گفت و كم كم مي فهميدن بازي شروع شده. اصلا كسي حواسش به بازي نبود. چيز مهم ديگه اي كه فهميدم اين بود كه در اين ورزشگاه اصلا تماشاگر وجود نداشت، بلكه همه تماشاگرنما بودن و يا سعي مي كردن خودشون رو اونجوري نشون بدن تا مورد آزار و اذيت قرار نگيرن! فحش هايي به زبان مي آوردن كه بعضي ها رو تا حالا نشنيده بودم و بقيه رو وقتي مي شنيدم كه دو نفر تو خيابون در حال كشتن همديگه هستن و به هم از اون حرف ها مي زنن. جالب اينجاست كه تو ورزشگاه همه به هم فحش مي دن. طرفدارها به هم. تماشاگرها به بازيكن ها. فرقي هم نمي كنه كه خوب بازي كنه يا بد، بازيكن خودي باشه يا رقيب، گل بزنه يا فرصت رو از دست بده... به هرحال روي سكوها فقط فحش رد و بدل مي شه. بيشتر از همه هم نيكبخت مورد تفقد و عنايت تماشاگرهاي پيام واقع مي شد. در حاليكه تماشاگرها نشسته بودن و تخمه مي شكستن و سيگار مي كشيدن و مي خنديدن و فحش مي دادن! هيچ تماشاگري واقعي نبود، انگار براي وقت گذراني اومده بودن و در رسيدن به هدفشون اصلا جدي نبودن. در بين اون همه فحش هاي رنگ و وارنگ، بهترين فحشي كه شنيده مي شد به افشين قطبي بود، انگار شخصيت فوق العاده و كلاس بالاي اين آدم، بد دهن ترين تماشاگر نماها رو هم از رو برده!
چون بچه هاي همراهمون خيلي كاركشته بودن، گفتن كه از يك ربع مونده به آخر بازي بايد بريم تا هم به شلوغي پاركينگ نخوريم و هم به شلوغي جاده. خوب شد پرسپوليس اون بازي رو برد چون با توجه به جمعيت زياد طرفدارهاش اگه مي باخت اوضاع استاديوم و اطرافش حسابي به هم مي ريخت. موقع برگشتن چيزي كه برام خيلي جالب بود اين بود كه مردم چطور مي تونستن موتورهاشون رو از بين هزاران موتوري كه كنار هم پارك شده بود تشخيص بدن؟
اون شب تعجب كردم از اينكه چرا با اون همه دود سيگاره كه از چهار طرف به صورتم مي خورد، باز هم زنده موندم و از دست حساسيتم نمردم! و تعجب كردم از اينكه چرا تا حالا نيومده بودم استاديوم. چون خيلي بهم خوش گذشت، با همه اون بد بختي ها و آبرو ريزي هايي كه كشيدم. از اين به بعد هر بازي معروفي كه تو مشهد انجام بشه، من هم خواهم رفت.
در كل تجربه جالب و به ياد موندني اي بود. ديدن بازيكنان معروف از فاصله كم و قرار گرفتن در يك جوي كه تا حالا تجربه نكرده بودم، ارزش اون مقدمات اولش رو داشت. به قول بابام كه مي گفت تو بچگي اين كارها رو نكردي و حالا كه زن گرفتي يادت اومده جواني كني؟! يك مزيت ديگه رفتنم اين بود كه با شنيدن اون فحش ها در حضور داماد جديد فاميل كه با هم رودرواسي داشتيم، حسابي رومون به هم باز شد و رفيق شديم!
اين هم عكس يكي از مامورهاي وظيفه شناس نيروي انتظامي كه اون شب در تمام مدت بازي مشغول اس ام اس بازي بود! (اون شب ياد گرفتم كه جوادها به پليس مي گن «مامور»!)



***
خوش باشين و التماس دعا

مهر ۰۹، ۱۳۸۷

سه شنبه، 9 مهر 87

الله اكبر... لا اله الا الله... و لله الحمد الله اكبر علي ما هدانا...
سلام. عيدتون مبارك. ايشالا كه نماز و روزه و دعاهاتون قبول شده باشه تو اين ماه. بالاخره براي اكسير خوراك گذاشتم. خوراك چيه؟ هموني كه سايت رو خلاصه مي كنه تا بتونين با خواننده هاي مختلف بخونينش! (خيلي توضيح خوبي بود؟!) حالا كم كم ياد مي گيرين!
***
يك پسر مجرد كه تو خانواده آزادي هم زندگي مي كنه، وقتي با يك دختر دوست ميشه، تازه به صورت تلفني، هميشه يك دلهره اون ته قلبش داره كه مبادا موضوع لو بره. بعضي وقتها هم به شرش مي مونه كه چه طوري از دستش خلاص بشه. بعد تو سريال «روز حسرت» مي بينيم كه آقا مسعود با داشتن زن، رفته زن دوم رو گرفته، بچه دار هم شده، تازه معلوم شده زنش معتاد هم هست! واقعا مردم چه دل و جراتي دارن!
***
مدت زياديه كه دلم هوس آتاري كرده. همون آتاري هاي قديمي. اولين كنسول بازي كه نسل ما باهاش آشنا شد. كلاس سوم دبستان كه معدلم بيست شد، بابام ظهر بعد از اينكه كارنامه ام رو گرفته بود اومد خونه و يه كارتن كه توش آتاري بود برام آورد. كار من و داداشم و پسر خاله ام شده بود از صبح كه بيدار مي شديم بازي مي كرديم تا نصفه شب كه به زور دستگاه رو خاموش مي كردن تا بريم بخوابيم. شب رو به اميد آتاري تا صبح مي گذرونديم. علاوه بر بازي بيسكويت خور كه يه موجود دايره اي شكل راه مي رفت و بيسكويت مي خورد، عشق اولم هواپيما بود River ride. ديوانه اين بازي بودم. يه چيزي كه خيلي عجيب بود اين بود كه چرا اين بازي هيچ وقت تموم نميشه. با خودم فكر مي كردم كه كي نشسته اين مرحله ها رو طراحي كرده و تا كجا مي تونيم بريم تا تموم بشه! ولي هميشه اين آرزو به دلم موند كه بابام برام از اون دسته خلباني ها بخره. مي گفت فعلا همين دسته ها خوبه.
يه مساله اي كه هميشه وقتي يادم مياد ممنون پدر و مادرم ميشه اينه كه ما رو جوري بزرگ كردن كه هميشه آرزوي چيزي تو دلمون باشه. با اينكه مي تونستن هر چيزي اراده مي كنيم برآورده كنن ولي از دستي كاري مي كردن كه گوشه دلمون يه آرزو داشته باشيم و براي به دست آوردنش تلاش كنيم. ماها رو بچه هاي بي آرزويي بار نياوردن. يادش به خير...
حالا كسي كنسول آتاري با بازي ريور رايد نداره؟ به بالاترين قيمت خريدارم. جدي مي گم. خود بازي رو دانلود كردم و تو كامپيوتر بازي مي كنم ولي دوست دارم اون حس شيرين چهار زانو زدن روي زمين و سر رو بالا گرفتن رو به صفحه تلويزيون مبله كه يه در تاشو داشت و شبها بسته مي شد، رو دوباره تجربه كنم. سوختن چشمها و گرم شدن آتاري و درد گرفتن قنبل ها مون! واقعا يادش به خير...
اين هم عكس يه آتاري تر و تميز.
***
كارتون «پاندا كونگ فو كار» كه با اسم «پاندا وارد مي شود» دوبله شده رو حتما ببينيند. خيلي قشنگه. محشره. هم از نظر تكنيك و مسايل فني ساخت و هم از نظر داستان. دوبله اش هم كه حرف نداره. نشسته بودم مي ديدم، بعضي جاها با صداي بلند خنده ام مي گرفت كه از خودم خجالت مي كشيدم پاي كارتون نشستم و كيف مي كنم!
***
اون روزهاي اول كه با كيميا خانوم مي رفتيم دنبال خريد لوازم خونه، يكي از مهمترين وسايلي كه براي خونه خريديم، دو تا بشقاب روحي (مي دونم اسمش غلطه، منظور بشقاب هاي فلزي كه به اين اسم معروفن!) هم خريديم. فقط و فقط براي درست كردن نيمرو! البته توش پيتزا هم درست مي كنيم ولي هميشه دوست داشتم تو اين بشقاب ها نيمرو درست كنم طوري كه گوشه هاي نيمرو بسوزه و برشته بشه و زرده اش شل بمونه. دهنم آب افتاد...!
***
این دفعه لینک هایی زیادی دارم:
* طبق آمار برنامه نود: پرسپولیسی ها ۶۱ درصد، استقلالی ها ۳۴ درصد! ایول
* کردان اعتراف کرد که مدرکش جعلی است، رییس جمهور هم باور کرد!
* انتقاد دوباره حسن روحانی از دولت
* جريان هك كردن و تلافي ايراني ها و عربها حسابي داره جالب ميشه. اين هم ليست آخرين سايت هاي هك شده توسط ايراني ها.
* حيف شد پل نيومن رفت. حميد چند تا از جمله هاي به ياد ماندني پل نيومن رو جمع كرده. بخونين. جالبه
* عكس هاي خيلي جالبي از مراسم شب قدر. حيف كه بعضي ها قدر اين مردم رو نمي دونن...
* از اینجا میشه فهمید که هنوز مردم عاشق خاتمی هستند...
* گند استعفای مسعود مرادی هم دراومد!!!
* عکس خیلی عجیبی از آغاز سال تحصیلی در مدرسه نابینایان شیراز...
* باز هم حاشیه هایی از جنگ اینترنتی بین شیعه و سنی. نظرات رو هم بخونین جالبه
* مصاحبه متفاوت با عادل فردوسی پور
* وبلاگ بازیگر کودک نقش هستی در سریال مرگ تدریجی یک رویا! (چه شباهتی دارن به هم!)
* لوگوی جشن تولد ده سالگی گوگل. این هم صفحه مربوط به تولد گوگل و این هم یک تایم لاین جالب از بدو پیدایش گوگل تا امروز.
* مصاحبه امیر قادری با رضا عطاران که تو شهروند امروز هم چاپ شده
* همشهری جوان توقیف نشده؟!
* هک شدن سایت حداد عادل توسط هکرهای سنی
* یادی از چهار دیپلمات ایرانی ربوده شده در لبنان
* پانزدهم اکتبر وبلاگ نویسان جهان علیه فقر می نویسند
***
حديث قدسي رو داشته باشين:
خداوند به داوود (عليه السلام) وحي فرمود:
... من بندگان را به مال و جانشان مي آزمايم. بسا كه بنده اي را بيمار مي كنم و نماز و عبادتش اندك مي شود، ولي همان صداي رنجورش- چون مرا مي خواند- از صداي نمازگزاران برايم دوست داشتني تر است و بسا كه يكي نماز مي گزارد و نمازش را بر سرش مي زنم و صدايش به من نمي رسد. مي داني چرا اي داوود؟! براي اينكه همواره به زنان مومن با خيانت مي نگرد و اين همان كسي است كه نيت دارد اگر بر مردم حاكم شود، گردن همه را به ستمگري بزند.
***
تا حالا ديدين دوچرخه سوار اتوبوس بشه؟ خوب ببينين!

***
به اميدي پيروزي قاطع پرسپوليس بر استقلال. فعلا خوش باشين و التماس دعا

شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

شنبه، 16 شهريور 87

سلام. ديدين زود برگشتم! نماز و روزه هاتون قبول باشه.
***
يك ناشناس براي نوشته قبلي كامنت گذاشته بود كه خيلي عجله داشتم تا جواب بدم. اون چيزهايي كه در مورد سريال حضرت يوسف (عليه السلام) نوشته بودم رو به حساب توهين به پيامبران الهي گذاشته بودن! باور كنين من غلط كنم كه همچين جسارتي كنم، درسته خيلي چرت و پرت به بعضي ها مي گم ولي ديگه اين جرات و جسارت رو ندارم كه بخوام به پيامبران خدا چيزي بگم! دوست عزيز، اگر دقت كرده باشي ديدي كه آخرش نوشتم: «...از دست بعضي از اين پيامبرها يا بعضي از اين فيلمساز ها؟!»
وقتي مشاور يك سريال جمال شورجه باشه و كارگردانش هم فرج الله سلحشور، فكر مي كنين چي از كار دربياد؟! اون از بازيگر يوسف كه اونقدر زشته، اون از بازيگر يعقوب كه هر لحظه ممكنه با لهجه شيرازي اش بگه: اي فرزندان ناخلف، يا مي گوييد چه بر سر برادرتان آورده ايد يا گوش هايتان را مي برم مي گذارم كف دستانتان! اون هم از زليخا كه انگار داره براي «حيدر خوش مرام» عشوه مياد!
به هرحال اگه سو تفاهمي شده، معذرت مي خوام.
***
تلويزيون زيرنويس مي ده كه حضرت رسول (صلوات الله عليه و آله) فرمودن: «روزه گرفتن در هواي گرم در حكم جهاد است.» واقعا اگه دلمون به اين چيزها خوش نبود چه جوري تو اين هوا سيزده، چهارده ساعت مي تونستيم روزه بگيريم؟!
***
چرا ناراحت مي شيم وقتي كالاهاي چيني بازار ايران و همه دنيا رو به چنگ گرفتن؟ چرا ناراحت مي شيم وقتي صنعت و بازرگاني مون رو چين از پا در آورده؟ چرا نكنه؟ حقشه كه تمام دنيا رو تسخير كنه. افتتاحيه و اختتاميه و برگزاري مراسم المپيك رو ديدين؟ تو عمرتون همچين چيزي ديده بودين؟ اينهمه برنامه ريزي، تنوع، هماهنگي، شادي و... وقتي كشوري اينقدر قدرت داره، شايسته است كه تمام دنيا رو قبضه كنه. تو رژه افتتاحيه سه ساعت صدها دختر ايستاده بودن و مي رقصيدن و مي خنديدن. اگر به يك كارگر ايراني بگين بيا فقط نيم ساعت اين كار رو بكن و دستمزد يك روزت رو كامل بگير، آيا ممكنه اين كار رو بكنه؟! در صورتي كه نود درصد بازيگران افتتاحيه و اختتاميه يا دانش آموز و دانشجو بودن و يا سرباز، يعني رايگان و افتخاري تو اين مراسم شركت كرده بودن!
هرچند كه اين المپيك بي نظير رو بچه هاي ايراني با تلاش بي حد و مرز خودشون تبديل به بدترين المپيك تاريخ ايران كردن، دست شون درد نكنه!
***
از اون طرف هم كه گند دسته گل آقاي حسين رضازاده در اومد و براي اينكه تشت رسوايي دوپينگ ايشون از بام نيفته، با اون سناريوي آبكي و اشك آور، نگذاشتن در اين المپيك شركت كنه. خبر دوپينگ اين آقا سه ساله كه درگوشي داره گفته ميشه ولي بالاخره وقتي زمان المپيك رسيد، مجبور شدن براي حفظ آبروي خودشون و بعد هم حفظ آبروي «جهان پهلوان»، بگن كه خيلي استرس داره و نبايد در مسابقات شركت كنه! يعني نمي شد با شش ماه كار يك روانشناس روي اين آقا، استرس اش رو از بين برد؟! جالب اينجاست كه مربيان ايشون دارويي بهش مي دادن كه تا حالا به عنوان داروي نيروزا شناخته نمي شده و وقتي زمزمه هاي تست هاي جديد قبل از المپيك بلند شده، ترسيدن كه امسال ديگه لو بره و خودشون زودتر دست به كار شدن!
اين رو از خودم نمي گم، از كساني شنديم كه در زمينه ورزش همه كاره ان و شما هم مي شناسيدشون!
***
يكي از تفاوت هاي بزرگ دوران مجردي و ازدواج در اين است:
قبل از ازدواج تخت يا رختخوابت رو يا مادرت جمع مي كنه يا خودت سالي يك بار براي نوروز. ولي بعد از ازدواج تخت دو نفره رو هر روز خودت بايد مرتب كني!
***
داداشم تعريف مي كنه تو اتوبوس چند تا از اين لات و لوت ها و جوادها نشسته بودن. يه شيخ هم وسط اتوبوس ايستاده بوده. پسرها با هم پچ پچ مي كنن و يكي شون بلند ميشه به شيخه مي گه حاج آقا بفرمايين بشينين، زشته شما ايستادين. شيخه هم حسابي خوشحال ميشه و مي شينه، از ايستگاه كه رد مي شن، پسره كه ايستاده بوده به شيخه مي گه: ببخشيد حاج آقا، فكر كردم اينجا آخر خطه، بي زحمت بلند شين خودم بشينم، هنوز خيلي مونده. شيخه رو بلند مي كنه و خودش ميشينه!
***
تبريك به «حكمت خام» كه يكي از عكس هاش رو موسسه آبرنگ دور ميدان تلويريون زده روي بيلبورد. از فلكه پارك كه وارد مي شين، بعد از دور زدن، چهارمين يا پنجمين عكس. هرچند خيلي هم تعريفي نيست!
***
با يه بنده خدايي جلوي تلويزيون نشسته بوديم و منتظر اذان بوديم. يه برنامه بود كه داشت از يه شهيدي صحبت مي كرد و زندگينامه اش رو مي گفت و آخرش هم توضيح داد چه جوري به شهادت رسيده. يك دفعه اون بنده خدا چهره اش رفت تو هم و خيلي ناراحت گفت: آخي، طفلكي چه بدجوري شهيد شده. گفتم مگه چه جوري شهيد شده؟ گفت: گوينده گفته با اصابت تركش به «بيضه» به شهادت رسيد. گفتم نه جانم، آقاي گوينده گفت: با اصابت تركش به «فيض» شهادت رسيد! يك كم با دقت تر گوش كن!
***
خدا وكيلي لهجه رضا عطاران رو حال مي كنين؟ بعد از اينهمه سال، هنوز كه هنوزه چه لهجه غليظ مشهدي داره! مخصوصا وقتي كه عصباني ميشه يا تند و بلند حرف مي زنه. لهجه عطاران، رضا كيانيان، حامد بهداد، خداد عزيزي، عليرضا نيكبخت و... يك مشهدي هر كاري بكنه، نمي تونه لهجه ي قشنگ و شيرينش رو ترك كنه!
***
مثلا همين خانوم «لونا شاد» هم وقتي معمولي حرف مي زنه از صد فرسخي معلوم ميشه اصفهانيه! (عجب لعبتيه ها! يه زماني اين رو جلوي كيميا خانوم گفتم، تا سه روز بعدش هي مي گفت: اين تيكه است؟ اين لونده؟ همين چهار پاره استخون؟ با اين چشمهاي تنگش؟ با اين دهن گشادش؟ با اين...؟!) آخه كيميا خانوم هنوز اون فيلم محسن مخملباف رو نديده!
***
* امضاي كمپين پويش براي دعوت از خاتمي
* چهل دليل در ضرورت نامزدي خاتمي
* به سلامتي رنگ هاي زننده در كرمان هم مشخص شد!
* عكس بسيار زيبايي از سارا پلين، معاون مك كين!
* ندامت نامه محسن نامجو
***
اين حديث قدسي رو گوش كنين:
خدا به موسي (عليه السلام) وحي كرد: «اي موسي! چرا مدتي است با من مناجات نمي كني؟!» موسي (عليه السلام) گفت: «روزه دارم و دهانم بويي بد دارد. از عظمت و جلال تو شرم مي كنم با چنين دهاني به مناجاتت آيم.» خدا فرمود: «يا موسي! بوي دهان روزه دار پيش من بهتر است از بوي مشك ناب.»
***
يكي از روش هاي حمل گل مصنوعي با موتور (از اون گل هايي كه تنه اش از جنس سيمانه و برگش برگ زردآلو و ازش توت فرنگي و انبه دراومده، با رنگ هاي فسفري!) اين است كه شوهر كمربند خود را باز كرده و بصورت برعكس از روي پيراهن بسته و زن هم تنه ي گياه مصنوعي را درون كمربند شوهر فرو كند! مي گين نه؟ ببينين:

***
اين شب و روزها ما رو فراموش نكنين. التماس دعا و خوش باشين هميشه

شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

يكشنبه، 10 شهريور 87

سلام. خوبين؟ دلتون برام تنگ نشده بود؟ دل من كه حسابي براتون تنگ شده بود. ولي چاره اي نبود، اسباب كشي به خونه جديد و نداشتن خط تلفن و بعد از اون هم منتظر شدن براي وصل كردن ADSL باعث شد كه اين جدايي بين ما بيافته! ولي به اميد خدا اين بار اومدم كه بمونم...
***
پيشاپيش رسيدن ماه مبارك رمضان را بر همه ي شما روزه گيران و روزه خواران گرامي تبريك مي گم، اميدوارم كه اونهايي كه روزه مي گيرن بتونن به راحتي با اين ماه كنار بيان! دوباره سر درد و كم خوابي و ناراحتي معده و اعصاب خورد و... شروع ميشه و ما بايد دلمون رو به استفاده هاي معنوي از اين ماه خوش كنيم!
صبح وقتي هنوز ساعتي از سحر نگذشته و معده بدبخت در حال فعاليته از خواب بيدار مي شيم و در طول روز بدون يك استكان چاي به زندگي خود ادامه ميديم و در حاليكه اخلاقمون از حالت انساني داره خارج ميشه به هنگام افطار نزديك مي شيم و سر سفره افطار تمام وجودمون رو از غذا لبريز مي كنيم و در حاليكه بدن مون حتا جا براي نفس كشيدن نداره به چرت زدن پاي سريال هاي تلويزيون مي گذرونيم! اين بود شرح حال سي روز روزه گيري ما! التماس دعا
***
بدبخت بيچاره حاج امير هم به لقا الله پيوست... چند هفته پيش بود كه تلفني با خبر شديم و بعد هم كارتش رو ديديم. نمي دونم آيا دوباره مي تونه به زندگي عادي برگرده يا تا آخر عمر بايد در ذلالت (دقت كنيد، ذلالت با همين ديكته منظورم هست!) زندگي كنه. علي جان (منظور همون حاج اميره!) پيوندت مبارك. ايشالا كه خدا بهت صبر و طاقت بده...
خوبي مراسم عروسي در اين بود كه علاوه بر ديدن دوستان قديم وبلاگي و آشنايي با دوستان جديد (مثلا راديو اكتيو)، از فضاي رويايي باغهاي خانواده ي سوپر متمول و مايه دار علي و امير هم بهره ها برديم!
***
چند نفر تو زندگي من بودن و هستن كه من عاشقانه اونها رو دوست داشتم. يعني دوست داشتنم چيزي بيشتر از علاقه بود و هست. يكيش شجريان، يكي ابي، يكي انتظامي، يكي نادره (حميده خيرآبادي) و... و يكي هم خسرو شكيبايي. واقعا از ته دل شكيبايي رو دوست داشتم. زماني كه مدرسه مي رفتم ديوار اتاقم پر بود از عكس و پوستر شكيبايي و نيكي كريمي. علاقه اي كه من به اين مرد داشتم عجيب بود. وقتي صبح جمعه يكي از بچه ها اس ام اس زد كه شكيبايي مرد، تا چند دقيقه مات مونده بودم. هنوز كه هنوزه وقتي يادم مياد نمي تونم اشك هام رو كنترل كنم.. حيف شد خسرو شكيبايي... خدا رحمتش كنه... خيلي نازنين بود...
***
خدا رو شكر، خونه مون خيلي خوبه. اين رو من و كيميا نمي گيم، هركي ديده گفته. يعني آنچناني نيست ولي يه حس صميميت توش هست كه هر كس واردش بشه رو با انرژي مثبت شارژ مي كنه. چند روز اول كه اومده بوديم و مستقر شده بوديم، احساس عجيبي داشتم. هم اينجا برام تازه بود و احساس غريبي مي كردم و هم گاهي دلم براي محيط خونه پدري ام تنگ مي شد. ولي كم كم جوري شد كه حالا وقتي ميرم خونه بابام احساس غريبي مي كنم و دلم براي خونه خودم تنگ ميشه! خيلي عجيبه... ولي احساس مسوليتي كه به آدم دست ميده وقتي ميره سر خونه و زندگي خودش خيلي سخته. مي فهمي كه حالا تنهايي و خودت بايد زندگي ات رو بچرخوني. ديگه نه مي توني بار مشكلات رو بندازي گردن يكي ديگه و نه مي توني به اميد كس ديگه زندگي كني. خيلي سخته.
***
واي... خيلي وقته ننوشتم. پرسپوليس قهرمان شد، پيام به ليگ برتر صعود كرد و استقلال هم جام حذفي رو برد. اون دو تاي اول كه دليل خوشحالي ام واضحه ولي براي اين از قهرماني استقلال خوشحالم كه عليرضا منصوريان با خاطره ي خوش فوتبال روگذاشت كنار. درسته كه چشم ندارم استقلال رو ببينم ولي حساب بعضي استقلالي ها مثل جواد زرينچه و منصوريان با بقيه جداست.
***
در اين مدتي كه نمي نوشتم اتفاقات خيلي مهمي براي اين كشور افتاد. اتفاقاتي كه تاثير خيلي زيادي بر آينده مردم ايران خواهد گذاشت. يكي از اين اتفاقات مهم و سرنوشت ساز، آمدن رييس جمهور كشور دوست و برادر «مجمع الجزاير كومور» به ايران بود! جالب اينجاست كه اين كشور از بس در سطح جامعه بين المللي مهم و معروفه تا چند روز كه از آمدن رييس جمهورش -كه اتفاقا شيعه هم از آب در اومده- به ايران گذشته بود، گويندگان خبر تلفظ درست اسم كشور رو نمي دونستن و بعد از چند روز فهميدن كه ميشه اين اسم عجيب رو به «جزاير قمر» تبديل كنن! واقعا اين يكي از افتخارات دولت نهم است كه با كنار گذاشتن ابر قدرت هاي دنيا، در حال كشف كشورهاي جديد و ناشناخته براي دوستي با ملت ايران است!
***
از قديم مي گفتن صبر كوچك خدا چهل سال است. هنوز بايد خيلي تحمل كنيم، تا حالا سه سال گذشته و كم كمش سي و هفت سال ديگه مونده!
***
مدتي است كه سمت چپ صفحه يه نظر سنجي كار گذاشته شده. هرچند اينجا به صورت متروكه درآمده ولي اگه يه نظري بدين اونجا بد نيست. هيچ قصد سياسي و امنيتي و... پشتش نيست. فقط يه تخمين زدن بازاره!
***
يه چيزي كه در رانندگي منحصر به فرد خانومها خيلي برام جالبه، روش دنده عقب رفتن اونهاست. دقت كنين، چون در كلاس آموزش رانندگي گفتن بايد دست رو پشت صندلي شاگرد گذاشت و پشت سر رو ديد، خانومها اين كار رو مي كنن ولي چون سخته براشون، از توي آينه جلو به پشت ماشين نگاه مي كنن! از اين به بعد دقت كنين: دست رو مي ذارن پشت صندلي ولي از تو آينه نگاه مي كنن!
خداييش رانندگي خانومها يكي از عوامل شادي آور و در عين حال عذاب دهنده در سطح شهرهاست!
دلمون خوش بود كه يكي مثل «لاله صديق» پيدا شده كه مي تونه آبروي رانندگي خانومها رو بخره كه ايشون هم تو زرد از كار دراومدن. فهميدين كه به علت تقلب و دستكاري در موتور ماشينش از شركت در مسابقه ها محروم شد؟!
البته فقط خانوم لاله صديق نبودن كه گند زدن، اين رو هم بخونين!
***
يكي از زيباترين صحنه هايي كه در خيابان شهر ديدم، مدتي پيش بود كه يك امداد خودرو داشت ماشين گشت نامحسوس رو كه از سپر تا شيشه جلوش غيب شده بود رو مي كشيد! حيف كه دور ميدون بود و نشد ازش فيلم بگيرم ولي چند تا از اين كليپ هاش رو تو اينترنت ديدم، حتما ببينين، دلتون خنك ميشه!
***
سريال حضرت يوسف (عليه السلام) داراي نكات خيلي مهميه. ديدينش؟ يكي اينكه نشون مي ده پيامبران (نعوذ بالله) دستگاه جوجه كشي راه انداخته بودن. ماشاالله حضرت يعقوب (عليه السلام) مي دونسته كه از كل بچه هاش همه ناخلف هستن و فقط يوسف اهل و صالح از كار درمياد، ولي دست بردار نبوده و همينجور زاد و ولد مي كرده! چهار تا خواهر رو گرفته بوده و ول نمي كرده! جالب اونجاست كه ديد مادر يوسف بد زايمان مي كنه ولي باز هم كوتاه نيومد و دوباره دست به كار شد تا بنده خدا رو از بين برد! الله اكبر از دست بعضي از اين پيامبرها يا بعضي از اين فيلمساز ها؟!
***
يه ضرب المثل جالب شنيدم: ميگن زنها و سوسيس ها مثل هم هستن. اگر مي خواين ازشون لذت ببرين، حاضر شدن شون رو نبينين!
***
كتاب «كافه پيانو» رو خوندين؟ نوشته «فرهاد جعفري». همون فرهاد جعفري معروف كه سالها پيش اولين اصلاح طلبي بود كه ديدم و از مشهد براي نمايندگي مجلس كانديدا شده بود و بعد هم اون قضايا پيش اومد. سالها بعد كه تو ستاد خاتمي بودم، اومد رد شد و ديدمش. ازش خواستم برام يه متن در مورد اصلاح طلبي بنويسه. هنوز اون مقاله رو دارم و منتظرم تا زمانش بشه و با دستخط خودش منتشرش كنم. تفكرش حرف نداره. كتابش هم همينطور.
***
* مچ گيري بهرنگ رو ديدين؟
* مراسم عقد امير ژوله توسط آقايان خاتمي و ابطحي. يادش به خير...
* رد صلاحيت خاتمي در شوراي نگهبان!
* براي المپيك دفعه بعد مي نويسم، اين بار فقط پيام تبريك خاتمي به هادي ساعي رو بخونين.
***
به مناسبت ماه رمضان و خشكسالي هاي اخير، اين هم يه متن از نهج البلاغه. خطبه اي از حضرت علي (عليه السلام) در طلب باران:
«خداوندا، از بركات گسترده و عطاهاي بزرگ خود بر بندگان بينوا و حيواناتي كه به حال خود رها گشته اند عنايتي فرما و باراني طراوت بخش براي ما نازل فرما. باراني چنان انبوه و شديد كه قطره هايش به يكديگر فشار آورند و هر يكي ديگري را به جلو راند.... تويي كه باران را پس از آن كه مردم در نوميدي فرو رفتند نازل نموده و رحمتت را بر آنان مي گستراني و تويي ولي نعمتها و ستوده در همه صفات و افعال.»
***
كي باور مي كنه اينجا سد كارده مشهد باشه؟ دريغ از آب...

خوش باشين و مخصوصا اگه اهل اين شب و روزها هستين، التماس دعا. ايشالا زود بر مي گردم.

خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

پنجشنبه، 16 خرداد 87

سلام. حال و احوال چطوره؟ باز تنبلي كردم و دلم حسابي براي اينجا تنگ شد...
ما از مسافرت برگشتيم. تقريبا يك ماه ميشه! ولي طبق معمول كامپيوترم خراب بود و نشد كه بنويسم. تقريبا يه سفر ايرانگردي بود. دارم سفرنامه رو كامل مي كنم تابذارم اينجا. با يه عالمه عكس. اگه دوست داشتين منتظر بمونين!
***
هميشه با خودم فكر مي كردم كه دامادهايي كه برادر زن دارن چه جوري زندگي مي كنن؟ حالا خواهر زن رو ميشه يه جوري باهاش كنار اومد ولي برادر زن رو چيكار بايد كرد؟ با اين تفكرات سر كردم تا خودم داماد شدم بالاخره! غافل از اينكه سه تا خواهر زن دارم و شش تا برادر زن! يه لحظه چشم هاتون رو ببندين و تصور كنين، شش تا برادر زن...! ولي نمي دونم چه آبي دست كي داده بودم و خدا به چه چيزي رحم كرد كه هزار ماشالاه وارد خانواده اي شدم كه همه شون برام شدن عين خواهر و برادر. واقعا بايد روزي صد هزار بار خدا رو شكر كنم، به خاطر اين خانوم و خانواده اش...
(اين رو به حساب پاچه خاري نذارين، هر بار كه مي رم شيراز بيشتر به اين قضيه پي مي برم كه كيميا خانوم چه خانواده خوبي داره)
***
دوباره بيست خرداد تولدم رسيد! لطفا تبريك يادتون نره!
***
تبريك بسيار زياد براي برد غرور آفرين و تاريخي تيم هميشه قهرمان، پرسپوليس سرور. حيف كه قدر افشين قطبي رو ندونستن ولي خوب شد كه رفت و نموند تا با سنگ اندازي ها و اذيت كردنها و باند بازي هاي ايراني، اين خاطره خوبي كه ازش تو دل ايراني ها موند رو خراب كنه. ايشالا هرجا باشه موفق باشه.
الان بازي پيام (مشهد) داره انجام ميشه واميدوارم كه اين تيم هم به ليگ برتر راه پيدا كنه.
برعكس تيم ملي مون كه به يمن حضور «سريش گونه» جناب دايي -كه ايشالا هرچه زودتر شرش از سر فوتبال ايران كم بشه- كه داره مثل چي گند بالا مياره.
***
و تبريك به مناسبت آغاز مجلس جديد. واقعا انتخابات آزادي برگزار شد و تمام نيروهايي كه بايد وارد مجلس مي شدن، شدن. مثلا نيروهاي مجلس عوض شدن و مثلا كساني عضو هيت رييسه مجلس شدن كه با دولت رودواسي ندارن و مثلا قراره بر كارهاي دولت نظارت كنن. خدا اين مثال ها رو به خير بگذرونه...!
***
وقتي خوندم كه ماهنامه گل آقا و بچه ها... گل آقا تعطيل شدن، خيلي دلم گرفت. ياد روزي افتادم كه خود گل آقا (كيومرث صابري) فوت كرده بود. دلم براشون تنگ شد. ياد بچگي هام افتادم كه طنز رو با گل آقا شناختم... ولي وقتي ديدم كه دو هفته نامه گل آقا دوباره چاپ ميشه، هرچند كم و محقر، ولي بازم دلم خوش شد. براي كمك به موسسه گل آقا هم كه شده لطفا اين مجله رو تهيه كنيد و به بقيه هم بگيد تا بخرن و بخونن. ضرر نمي كنين.
***
بابام يه مريضي مزمن داره كه هر چند وقت يك بار مياد سراغش و بايد عمل بشه، (اين ربطي به نوشته ام نداره، فقط گفتم تا براش دعا كنين). يه روز كه باهاش رفته بودم مطب دكتر، تو اتاق ويزيت نشسته بوديم و دكتر و مريض قبل از ما تو اتاق عمل هاي سرپايي كه با يه ديوار از اتاق ويزيت جدا ميشد، داشتن حرف مي زدن. ما هم ناخودآگاه و اتفاقي داشتيم اين مكالمه رو مي شنيديم. اين مكالمه بين خانم مريض و آقاي دكتره:
آقاي دكتر: خوب خانوم، راضي هستين؟
خانم مريض: دستتون درد نكنه آقا دكتر، خودم كه خيلي راضي ام ولي شوهرم خوشش نيومده...
آقاي دكتر: چرا دخترم؟ از نتيجه كار ناراحته؟
خانم مريض: بله آقاي دكتر. ميگه همونجور اول بهتر بود
آقاي دكتر: خوب پس چرا اجازه داد كه عمل كني؟
خانم مريض: ميگه اونجور كه دلم مي خواسته از كار درنيومده...
آقاي دكتر: خوب معلومه. عمل هميشه اين ريسك رو هم داره. حالا مگه چه جوري مي خواسته كه نشده؟
خانم مريض: شوهرم مي خواست سرشون تيزتر بشه، و بيان بالاتر. ميگه الان سرشون پايينه شل شدن، نوك تيز دوست داره...
آقاي دكتر: خوب حالا بهشون عادت مي كنه!
خانم مريض: منم همين رو مي گم ولي ميگه تا عادت كنم طول مي كشه. مي خواست باريك باشن، وسطشون هم خوب بياد بالا و نوكشون هم تيز باشه...
...
حالا هي من دارم جلوي خنده ام رو مي گيرم، هي بابام خودش رو مي زنه به اون راه و مثلا وانمود مي كنه كه نمي شنوه! من كه از خجالت سرخ شده بودم و بابام هم حسابي خيس عرق شده بود! ديگه كار داشت كم كم به جاهاي باريك مي كشيد كه خانوم مريض و آقاي دكتر اومدن تو اتاق ويزيت تا نسخه بنويسن.
يك دفعه من و بابام چشممون افتاد به خانوم مريض كه داشت خودش رو مرتب مي كرد. چشم تون روز بد نبينه، همزمان من و بابام يه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده! چون خانوم مريض پيش آقاي دكتر «ابروهاش» رو عمل كرده بود!
جدي مي گم. پوست شقيقه ها و پيشوني اش رو كشيده بود بالا تا ابروهاش به قول معروف «جني» بشه!
***
از بچگي عاشق پنجشنبه ها بودم چون فرداش جمعه بود. تعطيل بودم. مي تونستم بيشتر بخوابم (كه هيچ وقت نمي شد!)، صبحانه تخم مرغ آب پز داشتيم با چاي و نبات. (فكر مي كنم عادت چاي و نبات خوردن ما تنها چيزيه كه از ريشه يزدي بودن مون برامون باقي مونده). ناهار معمولا چلو كباب داشتيم و تنها روزي بود كه مي تونستيم نوشابه بخوريم و ظهرها لازم نبود بخوابم و مي تونستم برنامه كودك ببينم. صبح جمعه كه مي شد بابام صداي راديو رو بلند مي كرد و «صبح جمعه با شما» ما رو از خواب مي پروند. ولي از رو نمي رفتم و از تو رختخواب تكون نمي خوردم تا بابام بياد بيدارم كنه. مي اومد مشت و مالم مي داد و يك كم نازم رو مي كشد تا بالاخره از جام بلند شم. يادش بخير... هنوز هم صبح هاي جمعه دلم هواي مشت و مال هاي بابام رو مي كنه... چه خوب بود كودكي، كاش عقلم مي رسيد و قدرش رو مي دونستم...
***
شهرداري بالاخره بودجه اش كامل شد و تونست جايي كه بابام مغازه داشت رو بخره. و بابام بعد از سي سال كاسبي مجبور شد كه بازنشسته بشه. خيلي جو بدي تو خونه مون بود. همه ناراحت بوديم كه بابام يك دفعه بيكار شده. دلمون گرفته بود. ولي چاره اي نيست، «عدو شود سبب خير، اگر خدا خواهد...»
فعلا كه تو خونه همه چيز امن و امان شده و پدر و مادر گرامي با هم مشكلي ندارن، تا ببينيم بعدا چي ميشه!
***
پي نوشت: الان پيام مساوي كرد. خدا كنه كه تو ديدار برگشت ببره و بره ليگ برتر. حيف از سلطان كه نتونست با استيل آذين بره بالا. ايشالا سال بعد.
***
چند تا لينك جمع و جور كردم، علي الحساب باشه خدمتتون:
* اخبار بيست و سي از ديد آقاي ابطحي
* تبرك گرفتن!
* ساخت شهر تمدن ها در مشهد
* حضور آقاي خاتمي در نمايشگاه كتاب تهران
* و ادامه لينك بالا
* بوسيدن و بغل كردن معلم كم بود، اين هم يه نمونه ديگه اش!
* و گزارش مصور از عروسي پسر احمدي نژاد
***
امسال عيدي كيميا خانوم بهم يه مجموعه اشعار حميد مصدق داد. خيلي از شعرهاش خوشم مياد. اين هم يه هديه به شما از طرف ما:
كاوه ي آهنگر مي گويد
با نگاهي گويا
با لباني خاموش:
«قصر ضحاك هنوز آباد است
تو به ويراني اين كاخ بكوش»
***
اين هم حسن ختام اكسير، مثل هميشه، يه حديث قدسي. ايشالا دفعه ديگه كامل در مورد احاديث قدسي توضيح مي دم. (براي اون دوستي كه ازم پرسيده بود)
خداوند مي فرمايد:
«خوش خلقي، گناه را آب مي كند، همان سان كه خورشيد يخ را آب مي كند، و بد خلقي كردار را تباه مي كند، همان گونه كه سركه عسل را تباه مي كند.»
***
التماس دعاي مخصوص. خوش باشين. ايشالا اگه كامپيوترم سالم بود زود برمي گردم!

فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

پنجشنبه، 22 فروردين 1387

فوري و قبل از سلام!
براي امضاي نامه جهت تغيير نام جعلي خليج ع-ر-ب-ي به خليج هميشه فارس در گوگل ارث به اين آدرس برويد:
http://www.petitiononline.com/sos02082/petition.html
***
سلام. حالتون چطوره؟ سال نوي كهنه تون مبارك. چقدر دلم مي خواست تا شب عيد بنويسم، تو عيد وقت داشتم تا بنويسم، دروغ سيزده بنويسم و... ولي درست بيست و هشتم اسفند كامپيوترم زمينگير شد تا پانزده فروردين! خلاصه خيلي دلم براي نوشتن تنگ شده بود ولي اين دفعه از تنبلي نبود از ناچاري بود.
طبق معمول الان خانوم رفته تولد، كه من تونستم بنويسم!
***
دو سال پيش در چنين روزهايي (دقيقا بيست و سوم فروردين هشتاد و پنج) آقاي خاتمي به كيميا خانوم گفت: دوشيزه خانوم آيا وكيلم تا شما را به عقد آقا با مهر معلوم در بياورم؟ و خانوم هم بلافاصله گفت بعله و بعد از من پرسيد و من گفتم حالا كه خانومم هول شد و از بقيه اجازه نگرفت، با اجازه بزرگترها، بعله...
يادش به خير... تا آخر عمر اين لطف آقاي ابطحي رو فراموش نمي كنم كه من رو به يكي از آرزوهاي محالم رسوند تا يكي از محبوب ترين انسان هاي زندگي ام رو از نزديك ببينم و خطبه عقدم رو بخونه. ممنون آقاي ابطحي!
***
از بس آش شور بود و تعداد راي هاي اصلاح طلبان زياد بود، نتونستن سر آقاي آفريده رو بكوبن به طاق و مجبور شدن به دور دوم راهش بدن. حالا براي اينكه وجدان مون معذب نشه و وظيفه سهم خودمون در آينده كشور رو ادا كنيم و حداقل كاري كه از دستمون بر مياد رو انجام بديم، در دور دوم انتخابات مجلس به باقيمانده نماينده هايي كه در ليست اصلاحات قرار دارن راي مي ديم. به اميد اينكه تك تك راي هاي ما سرنوشت ساز بشه. (لطفا حرف از تحريم و اينجور چيزا نگين كه مهرتون از دلم ميره بيرون ها!)
پس تك راي مردم مشهد در ششم ارديبهشت ماه:
آقاي حسين آفريده
***
داريم ميريم شيراز، كسي نمياد؟ ارديبهشت بايد شيراز رو ديد تا بهشت روي زمين رو درك كرد. مخصوصا امسال كه براي هفته جهاني شيراز برنامه هاي ويژه اي تدارك ديدن. منتظرتون هستيم! (چه زود همشهري شدم؟! جريان اون پسره است كه ازش مي پرسن اهل كجايي؟ مي گه هنوز ازدواج نكردم كه معلوم بشه!)
***
چرا پرستاران اينجوري شده؟ كاملا حال و هواش عوض شده. ديگه اون علاقه اي رو كه براي ديدنش داشتم ندارم. از وقتي كه بخش 17 رو بستن و همه رفتن اورژانس، خيلي پر از استرس شده و تمركز از روي «تري» برداشته شده! حيف شد كه «دكتر ميچ» مرد و تري رو تنها گذاشت!
***
يه اس ام اس باحال: مي دوني يكي از مزاياي مجرد بودن چيه؟ اينه كه از هر طرف تخت كه عشقت كشيد مي توني بياي پايين!
***
به مناسبت اومدن دوباره آقاي احمدي نژاد به مشهد خوبه كه يه خاطره تعريف كنم: يكي از آشناها كه تو اين كارهاست (!) تعريف مي كرد دفعه پيش كه احمدي نژاد اومده بود مشهد، به دعوت يه عده براي ناهار مي برنش طرقبه. اول كه خيلي ناراحت ميشه و ميگه چرا اينهمه خرج كردين و از اين حرفها. بعد هم كه مي شينه پاي سفره خودش ديزي سفارش ميده و آخرش هم پول خودش رو حساب مي كنه!
يكي از بچه ها هم كه خبرنگار بود مي گفت زماني كه اين آقا شهردار تهران بود براي مصاحبه رفته بود پيشش، كارش كه تموم ميشه خودكار شهرداري رو مي ذاره كنار و با خودكار خودش كه از تو جيبش درمياره به سوالها جواب ميده!
در سادگي احمدي نژاد نبايد شك كرد، مساله مهم اينه كه يك رييس جمهور نبايد اينجوري باشه. سادگي به كنار، «ساده انگاري» اين آقا، كارها رو خراب مي كنه. خدا عاقبت همه مون رو به خير كنه...
***
دخترك يادتونه؟ يكي از اولين بلاگرهاي شيرازي و يكي از بهترين دوستام كه دوست مشتركم با كيميا خانوم از كار دراومد، يادتون اومد؟ مدتيه كه ديگه نمي نويسه. مي دونين چرا؟ چون ازدواج كرد! حالا يه خبر جالب: ديروز يعني همزمان با تولد خودش، پسرش هم به دنيا اومد! جدي مي گم! طفلك خيلي عجله داشت! ايشالا خدا براشون ببخشه و خوشبخت بشن، هر سه تايي. اينم يه تبريك مخصوص اكسيري!
***
اين رو مي خواستم تو همون روزهاي انتخابات بنويسم كه نشد.
مراسم راي دادن كه زنده از تلويزيون پخش مي شد رو ديدين؟ اين محسن حاجيلو كه ايشالا خدا شفاش بده تا اينقدر با ديدنش گوشت تنم آب نشه، رفته بود و به طور زنده ژانگولر انجام ميداد و با مردم مصاحبه مي كرد، متن زير بدون كم و زياد كردن يك «واو» عينا از تلويزيون نقل ميشه:
(حاجيلو يه پسر خوش تيپ كه موهاش رو از پشت بسته و منتظره تا شناسنامه اش رو بگيره گير مياره و دستش رو مي گيره مياره جلوي دوربين)
حاجيلو: سلام دوست عزيز، مي بينم كه از دقايق اوليه صبح اومدي تا راي خودت رو به صندوق بندازي، به به، چرا اومدي راي بدي؟
پسر خوش تيپ: از روي ناچاري! (خدا شاهده پسره همين جمله رو گفت!)
(رنگ از روي حاجيلو مي پره و دست يه پيرمرد رو مي گيره و به زور مي كشه طرف دوربين و ميكروفن)
حاجيلو: مي بينم كه شما هي داري هل مي دي تا بياين اينجا، شما چرا اومدي راي بدي؟
(پيرمرد هاج و واج نگاه مي كنه تا بفهمه كي هل مي داده!)
پيرمرد: آمدم راي بدم تا با حضور خود مشت محكمي بر دهان استكبار و ياوه گويان شرق و غرب بكوبم.
(حاجيلو كيف مي كنه)
حاجيلو: به به، ممنون. شما خواهر، تشريف بيارين اينجا... شما چند بار تا حالا راي دادين؟
خواهر حاجيلو(!): ما از همون 12 بهمن كه اولين راي رو به انقلاب اسلامي داديم تا الان در همه انتخابات شركت كرديم.
(حاجيلو كه حاليش نيست اولين راي انقلاب رو در 12 فروردين دادن نه در 12 بهمن، به به مي كنه و داره دنبال يه طعمه ديگه مي گرده كه كارگردان تلويزيوني ارتباط مستقيم رو قطع مي كنه تا بيشتر از اين آبروي نظام ريخته نشه!) ايشالا اينجوري تا مدتي حاجيلو ممنوع التصوير بشه كه نبينمش!
صحنه كات مي خوره به رييس جمهور كه روي يك صندلي پلاستيكي نشسته و داره از روي ليست «رايحه خوش خدمتي» اسم دوست ها و فك و فاميلش رو روي برگ راي مي نويسه. بعد مياد كه چارپايه پلاستيكي رو بكشه جلو كه پايه هاش گير مي كنه و كفه چارپايه ميره عقب و نزديكه كه يكي از صحنه هاي جنجالي قرن رخ بده كه نميشه و محافظ ها مي پرن جلو و به خير مي گذره.
رييس جمهور يك دور قرآن و مفاتيح الجنان رو مي خونه تا بالاخره رضايت مي ده كه راي رو بندازه تو صندوق. بعد با شم مهندسي اش صندوق رو مي چرخونه رو به دوربين ها و دكوپاژ صحنه رو درست مي كنه كه تو فيلم صندوق و نوشته هاش بيفته و شروع مي كنه به مصاحبه.
خدا رو شكر كه بالاخره يكي به فكرش رسيده كه رييس جمهور مملكت بايد در روز راي دادن در مملكت باشه و بالاخره رييس رو به زور از سنگال آوردن ايران. (همون روزي كه گفت: حيف در روز انتخابات در ايران نيستم، گفتم واي به اون برنامه ريز و مشاورها كه همچين دسته گلي به آب دادن!) اتفاقا خود رييس در مصاحبه نيم ساعته اش (كه قراره فقط مردم رو به راي دادن تشويق كنه ولي از فرصت استفاده مي كنه و تمام حرف هاي ناگفته اين مدت رو هم مي گه!) به اين نكته اشاره مي كنه كه: «مي ديدم كه دوستان همراه در سنگال چطور له له مي زدن تا برنامه ها تموم بشه و ما در اين روز به ايران برسيم...» (به خدا همين اصطلاح له له زدن رو براي دوستاش به كار برد!)
بسه ديگه، خيلي غيبت كرديم، خدايا ما رو ببخش...
***
خدا اين سركار خانم «خزر معصومي» رو هم حفظ كنه! داره پا مي ذاره جاي پاي «ليلا حاتمي» ولي يك كمي سفت تر، نه به شلي ليلا خانوم! به هر حال خدا حفظش كنه...!
***
يه سوال: اگه افتتاح حساب قرض الحسنه تو بانك اجر معنوي داره پس چرا براش قرعه كشي مي كنن و جايزه هاي ميلياردي مي دن؟ مگه لاتاري يا قماره؟ پس يا تو اجر معنوي اش بايد شك كرد يا تو جايزه دادن هاش، نه؟
***
4 صفحه word با فونت 20 حرف زدم! بسه ديگه. يه حديث قدسي بگم كه يك كم حال بيايم:
قسمتي از حديث معراج، وقتي كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) در معراج با خدا سخن گفت، در قسمتي پرسيد اهل دنيا و اهل آخرت كيانند؟ و خدا مفصل توضيح داد و گفت:
«اي احمد! اهل خير و آخرت چون نعمتي مي رسد، خدا را ستايش مي كنند و چون مي رود، خدا را سپاس مي گزارند. مردمان از دستشان آسوده اند و جسم و جانشان در رنج است. خدا دوست مي دارد گفتارشان را بشنود، همان سان كه مادر دوست مي دارد گفتار فرزندش را بشنود. از خدا چشم بر هم زدني غافل نمي شوند...»
***
به مناسبت روزهايي كه گذشت و دلم براش خيلي تنگ شده و از حالا براي سال بعد روزشماري مي كنم (نوروز رو مي گم، خيلي دوستش دارم) اين عكس رو مي ذارم. مراسم مسابقات بين فاميلي سبزه كه همونطور كه مشاهده مي كنين، اون جنگل وسطي برنده اعلام شد! شايان ذكره كه اون سبزه منگل منتهي اليه سمت راست كه خيلي شوريده و گوريده شده، هم مال ما بود. تقصير ما چيه، آماده خريديم، خراب از كار دراومد!

***
خوش باشين، اكسير رو فراموش نكنين، التماس دعاي مخصوص، تا بعد

اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

سلام. اين نوشته و پست رو به حساب نيارين. فقط اينا رو مي نويسم چون وقت كمه و ايشالا بعد از 24 اسفند پست اصلي رو پست مي كنم!
مي گن مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد مي ترسه و آدم عاقل از يك سوراخ دو بار گزيده نميشه و آزموده را آزمودن خطاست ولي از طرف ديگه مي گن سنگ مفت، گنجشك مفت و در ديزي بازه حياي گربه كجاست و بيله ديگ و بيله چغندر و...
خلاصه اينكه بالا بريم، پايين بيايم، دادن بهر از ندادنه. راي رو مي گم! مهم اينه كه به كي بديم، راي! به جاهاي ديگه و كسان ديگه كار ندارم ولي از لاعلاجي بايد بگيم خانباجي!
بنابراين ليست انتخاباتي نسبتا اصلاح طلبان مشهد به شرح زير اعلام مي گردد:
1- پرفسور حسين آفريده



2- استاد معصومه فريدوني



3- مهندس حسين اميني



4- دكتر غلامرضا تنديسه



5- اينجا رو هم حتما خط بكشين چون در مشهد فقط چهار نفر ازبه اصطلاح اصلاح طلبان تاييد شدن!
***
در ضمن تسليت رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و شهادت امام حسن مجتبي و حضرت رضا (عليهم السلام) كه گذشت، ولي تبريك رسيدن ربيع الاول رو قبول كنين.
از دعا فراموش نشود لطفا. خوش باشين هميشه. 24 اسفند هم حتما برين بدين راي!

بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

پنجشنبه، 25 بهمن 1386

سلام. چطورين؟ خوبين؟ مشتاق ديدار. يادم نيست آخرين بار كي خدمت رسيدم ولي الان يكهو دلم خواست كه بنويسم. خيلي دلم هواي نوشتن كرده بود...
حاج خانوم (گفته بودم كيميا خاتون تا حالا نه بار رفته حج؟ البته تا وقتي خونه باباش بوده!) رفته روضه زنانه و عصر پنجشنبه تنهايي تو خونه دلم گرفت و خواستم بنويسم. يك دفترچه حرف براي گفتن دارم ولي نمي تونم الان همه اش رو بنويسم، بهم مهلت بدين. اگه خدا خواست زود بر مي گردم و مي نويسم.
***
اول اينكه اصلا از وردپرس خوشم نيومد. از چيزي كه منو محدود كنه بدم مياد. پس اكسير توي وردپرس رو ولش كردم و برگشتم به بلاگر محبوبم و به اين اسم يه وبلاگ راه انداختم. ببينم كي اين يكي فيلتر ميشه و بايد بساط رو جمع كنم و برم جاي ديگه! اگر خداي نكرده دلتون خواست تا از مراحل اسباب كشي ها و خونه عوض كردن هاي اكسير باخبر بشين، آدرس ايميل من رو يادتون نگه دارين: exiran at gmail dot com
اگر گوش شيطون كر، به اكسير لينك دادين و تا حالا هي عوض كردين، محض رضاي خدا اين بار هم به آدرس جديد اينجا لينك بدين، ثواب داره:
http://exiran.blogspot.com
***
چقدر عيد و شهادت و مناسبت گذشت و من تبريك و تسليت نگفتم. حالا براي جبران مافات همه عيدهاي گذشته تون مبارك و براي همه مناسبت هاي غم انگيز گذشته هم تسليت!
***
ولنتاين هم گذشت. چي گيرتون اومد؟ كيميا خاتون هم طبق سنوات گذشته يه چيزي براي خونه خريد و به من هديه داد! البته من هم از خود گذشتگي كردم و چند تا از تمبرهاي كلكسيونم رو قاب كردم و بهش هديه دادم! اين به اون در!
***
بگردم اين انتخابات مجلس رو. موندم به كي راي بدم كه دل اون يكي نشكنه. از بس تو مشهد ليست اصلاح طلبان پر و پيمونه، فكر كنم آخرش بايد به حجت الاسلام روح الله حسينيان كه از مشهد كانديدا شده راي بديم!
***
حاجي ضرغامي چقدر داره خجالتمون ميده. (مي گم حاجي نه به خاطر اينكه حج رفته، به خاطر اينكه تو سپاه همه به هم مي گن حاجي، بايد به ايشون هم بگيم حاجي!) حساب سريال هايي كه ارزش ديدن داره و تلويزيون نشون ميده داره از دستم در مي ره: روزگار قريب با بازي بي عيب و نقص مهدي هاشمي و مهران رجبي در نقش پدر دكتر قريب،
شهريار با ساختن يك داستان دلچسب از يك زندگي معمولي،ساعت شني و سوژه جسورانه و بازي هاي محشرش،
رقص پرواز كه خيلي بي ادعا اومد و تموم شد و بيننده ها رو شوك زده رها كرد،
حلقه سبز كه جونمون به لب رسيد تا بالاخره كم كم به اصل هنر حاتمي كيا رسيديم،
و پرستاران كه قربونش برم الهي توضيحي نمي خواد!
البته از حق نگذريم كه بيداري (چندش آور) و پريدخت (ماسيده و آبگوشت پرور) و چهل سرباز (تهوع آور) و ستاره سهيل (سراسر دروغ) و از همه مهم تر پدر خوانده (چي بگم در موردش؟ اصلا ارزش حرف زدن داره اين سريال؟!) هم حسابي ضد حال هاي حاج عزت به بينندگان عزيز بود.
***
گفتم پدر خوانده، يادم افتاد يه شب سر شام مجبور بوديم كه اين سريال رو تماشا كنيم، مثلا شاه داشت حرف مي زد. خيلي متن طولاني اي رو هم مي گفت، يه دفعه خانومم خيلي جدي پرسيد:‌ مگه شاه مشهدي بوده؟ گفتم نه، چرا؟‌گفت آخه خيلي لهجه داره! (از بس شاه تو فيلم به جاي «را» گفته بود «رِه» خانوم شك كرده بود كه نكنه شاه مشهدي بوده!) خوب شد شاه روزي يك بار تو حرف هاش از دهنش در مي رفت و مي گفت «ره» تا سريال سازان عزيز هم راه مسخره كردنش رو ياد بگيرن!
***
هميشه دهه فجر من دچار تناقض مي شم. اگه آمريكا بده چرا براي تحريك مردم به شركت در راهپيمايي ها از آهنگ هاي «ياني» استفاده مي شه؟ و چرا فقط دهه هاي فجر ياد آهنگ هايي مي افتن كه زماني پخش شون جرم بود؟ يار دبستاني و اي ايران و...؟ و امسال هم كه اولين سرود ملي ايران رو كشف كردن و زرت و زرت پخش اش كردن. همون «وطنم» با صداي سالار عقيلي كه سال 84 اجرا شده، اولين سرود ملي ايران در زمان مظفرالدين شاه بوده كه يك آهنگساز فرانسوي ساخته و چند سال پيش بيژن ترقي روش شعر سروده. با كيفيت پايين و نصفه نيمه اين آهنگ رو پيدا كردم، اگر كسي با كيفيت و كامل سراغ داره، خبرم كنه لطفا.
***
چه برف محشري اومد امسال تو مشهد. من كه هيچي، بزرگترها هم يادشون نمي اومد آخرين بار كي همچين برف و سرمايي تو مشهد ديده بودن. خدا رو شكر. يه خروار عكس گرفتم كه ايشالا مي ذارم براتون.
بابام هرسال به ياد دوران بچگي خودش تو زمستون كرسي مي ذاره. امسال نشستن زير كرسي تو اين هوا يه حال ديگه داشت. جاتون خيلي خالي بود.
***
دم تركمنستان گرم. با قطع كردن گازش نشون داد كه آدم نبايد رودرواسي داشته باشه. هوا سرد شده، تقاضا بيشتر شده، قيمت هم بايد بره بالا. نمي خواين؟ پس قطع ميشه!
تركمنستان كه گاز رو قطع كرد، افغانستان هم روي هيرمند داره سد مي زنه تا آبش تو ايران نريزه، عراق هم ادعا كرده كه اروند رود مال اوناست، سهم ايران از خزر هم كه شد سيزده درصد، سوريه هم كه به اسراييل چراغ سبز نشون داد، ونزوئلا هم كه سمندهاي ايراني رو پلاك نمي كنه، سد دوستي رو هم كه ايران ساخته بود دوستان خالي كردن، سهم نفت و گاز پارس جنوبي هم به خيك عربها رفت، ابن سينا هم كه معلوم شد عربيه، مولانا هم ترك از كار در اومد، جزاير تنب هم كه مال عربهاست، تخت جمشيد و بقيه آثار باستاني رو هم از بس بارون اومد و سيل راه افتاد و طوفان شد، سر از موزه هاي كشورهاي ديگه درآوردن و... ديگه چي مونده برامون؟ يه كوير لوت مونده كه بريم توش آهنگ بزنيم و يه كوه دماوند مونده كه بريم سر قله اش برقصيم. والسلام. تموم شد. برگردين خونه هاتون. چيزي نمونده ديگه. به سلامت...!
***
مساله: حاج آقا! نه تنها نفت بر سر سفره ها نيومد كه گاز و بنزين و برق هم قطع شد. پس چگونه تنور انتخابات را گرم كنيم؟
جواب: بسمه تعالي. با هيزم هاي خود!
***
چي مي شد اگه مثل بچه ي آدم به جاي معين كه مي دونستيم راي نمياره، به قاليباف راي داده بوديم؟ جدي فكر كردين كه چي مي شدو الان در چه حالي بوديم؟...
***
كتاب «سه مرد در يك قايق»، نگارش: جروم ك. جروم، گزارش: دكتر م. ت. سياه پوش و ويرايش: عمران صلاحي رو به هيچ وجه از دست ندين.
محشره. اگه اين كتاب رو نخونين، ازتون نمي گذرم، جدي مي گم!
***
طفلك بي نظير بوتو. تا اومد يك كم حال كنه، زدن حالشو گرفتن. خدا بيامرزدش. حيف شد. يعني ممكنه كسي فكر كنه به جز پرويز مشرف با اون كله ي رنگ شده اش، كس ديگه اي بي نظير بوتو رو كشته؟!***
هر وقت مي شينم تو ماشين مي زنم رو راديو جوان. هر ساعت از شبانه روز چيزي براي شنيدن داره. يه قسمتي داره به نام قرار كه كار ندارم چي هست. توش يه شعري مي خونه كه تاثير وحشتناكي رو من ميذاره. ممكنه معني اش رو درست متوجه نشده باشم ولي برداشتي كه از اين شعر دارم حسابي دگرگونم مي كنه:
ما از خداي، گم شده ايم، او به جستجوست...
***
به ياد حديث هايي كه براتون مي نوشتم، اين رو هم يادگاري داشته باشين:
در روايت آمده است كه رسول الله (صلي الله عليه و آله) مي فرمايد: «شب معراج وقتي ميزان {ترازو} اعمال روز رستاخيز را ديدم كه مابين مشرق و مغرب را پر كرده است، عرض كردم: پروردگارا! چه كرداري مي تواند اين كفه ي بزرگ را پر كند؟ خداوند فرمود: به عزت و جلالم سوگند، عمل نيكي كه اندازه ي نيمه ي يك دانه خرما باشد، آن كفه را پر خواهد كرد، به شرطي كه آن كار فقط به قصد اطاعت امر الهي انجام گرفته باشد و بس.»
***
فعلا قالب اينجا اوضاعش خرابه. يك كم تحمل كنين تا يه گلي به سرش بزنم. فقط لطف كنين و آدرس لينك جديد رو فراموش نكنين. مي دونم كه كامنت رو ابدا فراموش نخواهيد كرد!
***
مشهد در برف، برف در مشهد... (كوهسنگي- هفدهم ديماه هشتاد و شش)

همينا ديگه. بعد از مدتها كم بخونين تا فشار بهتون وارد نشه! از ديدار مجدد شما بسيار خوشحال شدم. ايشالا كه هميشه خوش باشين. التماس دعا